فیک سایه " پارت ۴ "
مامان شروع به حرف زدن کرد .
مامان : اگر دوست نداری باهام حرف بزنی سعی میکنم اصلا نزدیکت نشم ، شاید باورت نشه اگر چنین چیزی بگم اما تمام تلاشم رو میکنم که بین تو و پسرم کوچیکترین فرقی نزارم عزیزم .
جونگکوک : من نیازی به دلسوزی های شما ندارم .. نیازی ندارم که یه خواهر یا مادر یا برادر داشته باشم . من حتی پدرهم ندارم
سوهو : جونگکوک ..
جونگکوک : هیسسس آپا .. وقتی 4 سالَم بود.. همون روز که با مامان دعوا میکردی برای همیشه تو قلبم مُردی ! الان هم تورو به چشم یه غریبه میبینم . و تبریک میگم .. خانواده ی جدید .. همسر جدید .. اوممم فکر کنم خوش بگذره
سوهو : خفه شو پسره ی ..
تهیون : سوهو لطفا ..
سوهو : هوفف ! این پسر خیلی عصبیم میکنه . جونگکوک برو اتاق خواهر برادرت رو بهشون نشون بده .
هارا : یعنی قراره .. اینجا زندگی کنیم ؟
سوهو : معلومه دخترم ، باید پیش خودم باشید .
جونگکوک : دنبالم بیاید .
دنبالش پله های شیشه ای رو بالا رفتیم و به طبقه بالا رسیدیم .
جونگکوک : پدر احمقم از دوماه قبل براتون اتاق آماده کرده .
جین : به نظر نمیاد پدرت آدم بدی باشه .
جونگکوک : خیلی مونده تا بشناسیش !
در اتاق اولی رو باز کرد .
جونگکوک : این برای توئه .
جین : میشه فقط هیونگ صدام کنی ؟
جونگکوک : آره ، هیونگ این برای توئه .
جین وارد اتاق شد و گفت : تو پسر خوبی ای .
جونگکوک : خیلی مونده تا من و بشناسی .
و با پوزخند در و بست .
هارا : خیلی غیر پیشبینی ای .
جونگکوک در اتاق دیگه ای رو باز کرد و گفت : برو تو .
رفتم توی اتاق ، پشت سرم اومد و در رو بست .
هارا : یاااا چرا اومدی تو ؟
جونگکوک : یکم باید باهات حرف بزنم .. در اصل باید بهت هشدار بدم .
هارا : اگر چیزی هست که میخوای بگی زودتر بگو ، بوی گند الکل داره خفه ام میکنه .
جونگکوک : اوهو .. درست حرف بزن ، میخواستم بگم سعی کن مزاحمم نشی . به دست و پام نپیچ ! فکر میکنم اصلا وجود نداری و سعی میکنم نادیده بگیرمت اما تو هم فکر کن نه کسی به اسم من میشناسی نه تاحالا باهام حرف زدی
هارا : هومم باشه ، حالا برو بیرون و یه مسواک بزن چون دهنت بدجور بوی الکل میده .
جونگکوک : آیش دختره ی عوضی .
و از اتاق خارج شد .
خودم رو روی تخت انداختم و گفتم : تازه همه چیز شروع شده جئون .. مجبورم به دست و پات بپیچم .
با لبخند چشمهام رو بستم
---
از خواب بیدار شدم و نگاهی به گوشیم که روی تخت بود انداختم
یک ساعت دیگه باید به دانشگاه میرفتم .
از اتاق خارج شدم و مثل همیشه انتظار دیدن خونه ای معمولی و کوچیک رو داشتم اما با دیدن عمارت بزرگ روبروم لبخند دندون نمایی زدم .
بعد از پوشیدن لباس های دانشگاه پله هارو پایین رفتم که خدمتکار گفت : خانم بشینید الان صبحانه رو حاضر میکنم .
هارا : کمک نمیخوای ؟
خدمتکار : نه خانم شما بشینید .
پشت میز نشستم که خدمتکار مربای توت فرنگی و نون تست جلوم گذاشت .. و طولی نکشید که میز پر شد از انواع مرباها و پنیر ها .
فردی کنارم نشست ، سرم رو بالا گرفتم و به جونگکوک گفتم : صبح به خیر .
جونگکوک : صبح .. به ..
و بقیه حرفش رو ادامه نداد .
هارا : انقدر برات سخته یه صبح به خیر بگی ؟
جونگکوک : من با غریبه ها حرفی ندارم
هارا : من غریبه نیستم خواهرتم
دستش رو روی میز کوبید و گفت : اگر میتونی فقط یکبار دیگه اون جمله رو تکرار کن .
شونه ای بالا انداختم و مربای توت فرنگی رو روی نون تست ریختم .
خواستم اولین گاز رو بزنم که از دستم کشیده شد ، جونگکوک تمام نون تست رو توی دهنش جا کرد و مشغول جوییدن شد .
هارا : خودت دست نداری ؟ میدونی چقدر برای درست کردنش زحمت کشیده بودم ؟
محتویات داخل دهنش رو قورت داد .
جونگکوک : من بیکار نیستم که این کارا رو انجام بدم
هارا : آیشش جین کم بود ، اینم اضافه شد .
دستش رو گذاشت روی شونه ام و به سمتم خم شد . حس کردن گرمای نفسش که به گردنم برخورد میکرد باعث میشد همه ی بدنم مور مور بشه . لبهاش رو به لاله ی گوشَم چَسبوند و گفت : توی دانشگاه حق نداری باهام حرف بزنی فهمیدی ؟! اگر کسی بفهمه که من و تو چه نسبتی باهم داریم ، به نسبت ها توجه نمیکنم و بلایی سرت میارم که از زنده بودنت پشیمون بشی
کوله پشتیش رو روی شونه هاش انداخت و از خونه خارج شد .
با عجله چندتا شیرینی داخل دهنم قرار دادم و پشت سرش از خونه خارج شدم .
---
امروز راننده های شخصیم من رو به دانشگاه اوردن .. خانواده ی جدید و زندگی جدید ، همه چیز خیلی عالیه
با دیدن جونگکوک که روی صندلی خوابش برده بود لبخند زدم و به سمتش رفتم
صندلی کنارش نشستم ، پالتوم رو از تنم در اوردم و زیر سرش گذاشتم .
چوب این میزها خیلی محکم بودن ، ممکن بود اذیت بشه .
همه با تعجب نگاهم میکردن .
به رزآن که صندلی روبروم نشسته بود گفتم : چرا اینا اینطوری نگاهم میکنن؟
مامان : اگر دوست نداری باهام حرف بزنی سعی میکنم اصلا نزدیکت نشم ، شاید باورت نشه اگر چنین چیزی بگم اما تمام تلاشم رو میکنم که بین تو و پسرم کوچیکترین فرقی نزارم عزیزم .
جونگکوک : من نیازی به دلسوزی های شما ندارم .. نیازی ندارم که یه خواهر یا مادر یا برادر داشته باشم . من حتی پدرهم ندارم
سوهو : جونگکوک ..
جونگکوک : هیسسس آپا .. وقتی 4 سالَم بود.. همون روز که با مامان دعوا میکردی برای همیشه تو قلبم مُردی ! الان هم تورو به چشم یه غریبه میبینم . و تبریک میگم .. خانواده ی جدید .. همسر جدید .. اوممم فکر کنم خوش بگذره
سوهو : خفه شو پسره ی ..
تهیون : سوهو لطفا ..
سوهو : هوفف ! این پسر خیلی عصبیم میکنه . جونگکوک برو اتاق خواهر برادرت رو بهشون نشون بده .
هارا : یعنی قراره .. اینجا زندگی کنیم ؟
سوهو : معلومه دخترم ، باید پیش خودم باشید .
جونگکوک : دنبالم بیاید .
دنبالش پله های شیشه ای رو بالا رفتیم و به طبقه بالا رسیدیم .
جونگکوک : پدر احمقم از دوماه قبل براتون اتاق آماده کرده .
جین : به نظر نمیاد پدرت آدم بدی باشه .
جونگکوک : خیلی مونده تا بشناسیش !
در اتاق اولی رو باز کرد .
جونگکوک : این برای توئه .
جین : میشه فقط هیونگ صدام کنی ؟
جونگکوک : آره ، هیونگ این برای توئه .
جین وارد اتاق شد و گفت : تو پسر خوبی ای .
جونگکوک : خیلی مونده تا من و بشناسی .
و با پوزخند در و بست .
هارا : خیلی غیر پیشبینی ای .
جونگکوک در اتاق دیگه ای رو باز کرد و گفت : برو تو .
رفتم توی اتاق ، پشت سرم اومد و در رو بست .
هارا : یاااا چرا اومدی تو ؟
جونگکوک : یکم باید باهات حرف بزنم .. در اصل باید بهت هشدار بدم .
هارا : اگر چیزی هست که میخوای بگی زودتر بگو ، بوی گند الکل داره خفه ام میکنه .
جونگکوک : اوهو .. درست حرف بزن ، میخواستم بگم سعی کن مزاحمم نشی . به دست و پام نپیچ ! فکر میکنم اصلا وجود نداری و سعی میکنم نادیده بگیرمت اما تو هم فکر کن نه کسی به اسم من میشناسی نه تاحالا باهام حرف زدی
هارا : هومم باشه ، حالا برو بیرون و یه مسواک بزن چون دهنت بدجور بوی الکل میده .
جونگکوک : آیش دختره ی عوضی .
و از اتاق خارج شد .
خودم رو روی تخت انداختم و گفتم : تازه همه چیز شروع شده جئون .. مجبورم به دست و پات بپیچم .
با لبخند چشمهام رو بستم
---
از خواب بیدار شدم و نگاهی به گوشیم که روی تخت بود انداختم
یک ساعت دیگه باید به دانشگاه میرفتم .
از اتاق خارج شدم و مثل همیشه انتظار دیدن خونه ای معمولی و کوچیک رو داشتم اما با دیدن عمارت بزرگ روبروم لبخند دندون نمایی زدم .
بعد از پوشیدن لباس های دانشگاه پله هارو پایین رفتم که خدمتکار گفت : خانم بشینید الان صبحانه رو حاضر میکنم .
هارا : کمک نمیخوای ؟
خدمتکار : نه خانم شما بشینید .
پشت میز نشستم که خدمتکار مربای توت فرنگی و نون تست جلوم گذاشت .. و طولی نکشید که میز پر شد از انواع مرباها و پنیر ها .
فردی کنارم نشست ، سرم رو بالا گرفتم و به جونگکوک گفتم : صبح به خیر .
جونگکوک : صبح .. به ..
و بقیه حرفش رو ادامه نداد .
هارا : انقدر برات سخته یه صبح به خیر بگی ؟
جونگکوک : من با غریبه ها حرفی ندارم
هارا : من غریبه نیستم خواهرتم
دستش رو روی میز کوبید و گفت : اگر میتونی فقط یکبار دیگه اون جمله رو تکرار کن .
شونه ای بالا انداختم و مربای توت فرنگی رو روی نون تست ریختم .
خواستم اولین گاز رو بزنم که از دستم کشیده شد ، جونگکوک تمام نون تست رو توی دهنش جا کرد و مشغول جوییدن شد .
هارا : خودت دست نداری ؟ میدونی چقدر برای درست کردنش زحمت کشیده بودم ؟
محتویات داخل دهنش رو قورت داد .
جونگکوک : من بیکار نیستم که این کارا رو انجام بدم
هارا : آیشش جین کم بود ، اینم اضافه شد .
دستش رو گذاشت روی شونه ام و به سمتم خم شد . حس کردن گرمای نفسش که به گردنم برخورد میکرد باعث میشد همه ی بدنم مور مور بشه . لبهاش رو به لاله ی گوشَم چَسبوند و گفت : توی دانشگاه حق نداری باهام حرف بزنی فهمیدی ؟! اگر کسی بفهمه که من و تو چه نسبتی باهم داریم ، به نسبت ها توجه نمیکنم و بلایی سرت میارم که از زنده بودنت پشیمون بشی
کوله پشتیش رو روی شونه هاش انداخت و از خونه خارج شد .
با عجله چندتا شیرینی داخل دهنم قرار دادم و پشت سرش از خونه خارج شدم .
---
امروز راننده های شخصیم من رو به دانشگاه اوردن .. خانواده ی جدید و زندگی جدید ، همه چیز خیلی عالیه
با دیدن جونگکوک که روی صندلی خوابش برده بود لبخند زدم و به سمتش رفتم
صندلی کنارش نشستم ، پالتوم رو از تنم در اوردم و زیر سرش گذاشتم .
چوب این میزها خیلی محکم بودن ، ممکن بود اذیت بشه .
همه با تعجب نگاهم میکردن .
به رزآن که صندلی روبروم نشسته بود گفتم : چرا اینا اینطوری نگاهم میکنن؟
۷۵.۹k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.