part6✔️
part6✔️
شمشیر برداشتم و از پشت به یکی از دزد ها چاقو زدم متوجه شدم کسی پشته سرمه ولی دیر شده بود چون چیزی به سرم خورد و سیاهی مطلق
کاخ 11 صبح :
کسی تو یه قصر نخوابیده بود مهمونی ساعت ها بود تموم شده بود و خدمه دنبال نشونه ای از شاهدخت میگشتن یهو سربازی با فریاد به سمت حال اومد و با پاهاش تعظیمی کرد و به سمت ملکه رفت
سرباز :ملکه این نامه از طرفه شاهدخته
ملکه سریعا نامه رو باز و با چند جمله کوتاه روبرو شد نامه از دسته ملکه افتاد تهیونگ سریعا نامه رو برداشت و محتویات نامه رو خوند
نامه رو مچاله کرد و به سمت زمین انداخت هرچیزی جلوش بود انداخت زمین
تهیونگ:بخاطر منه و تو یه لعنتی این اتفاق افتاده...
کوک چشم غزه ای رفت گفت :منظورت نمیفهمم برادر
تهیونگ :لعنت به تو برادر ایزابلا بخاطر اینکه بین ما دشمنی پیش نیاد رفته
ملکه محکم به میز زد و پاشد
انا:تهیونگ بسه.... پدرتون چرا برنگشته
تهیونگ لحظه ای اروم گرفت :پدرم باید تا الان میومد مادر خونده
چشم ها یه ایزابلا دوباره با کمی توهمات و سیاهی باز شد خورشید خیلی نمایان به صورتش تابیده بود ، شن ها به بدنش چسبیده بودن با تعجب از جاش بلند شد، چند زن اسیایی دید که داشتن شستن میوه لب ساحل بودن ابرویی بالا داد که پشتش یه زن اسیایی ایستاده بود
ایزابلا ویو :
اون زن به زبانی صحبت میکرد که اصلا نمیدونستم چیه ها ولی برام اشنا بود به اسپانیایی گفتم
ایزابلا:چیزی متوجه نمیشم بانو
اون زن لبخندی زد و گفت
زن:خوشبختانه از طریق ملکه توانستم اسپانیایی متوجه شم
ایزابلا لبخندی زد :از دیدن تون خوشحالم اینجا کجاست
زن گفت :شما به شرق اسیا اومدین (کره، چین ژاپن و...)
چطور... هیچی یادم نیست از اینجا تا اسپانیا کلی زمان کلی فاصله چطوری که دوباره جلویه چشمم سیاه شد و احساس افتادن کردم
و دوباره با حس ترس چشم هام باز شد
تویه تخت خواب دو نفره با پتو سلطنتی نبودم رویه تخت یک نفره چوبی بودم و پتویه ظریفی روم کشیده شده بود با طرح خاص
پتو کنار زدم پوتینم فرقی با یه گوله یه بزرگ گل فرقی نداشت لباسم خیلی کثیف بود که اون زن اسیایی وارد شد انگار لباس دستش بود به سمتم اومد لبخند زد
زن :اینارو بپوشید (اسلاید دو)
شمشیر برداشتم و از پشت به یکی از دزد ها چاقو زدم متوجه شدم کسی پشته سرمه ولی دیر شده بود چون چیزی به سرم خورد و سیاهی مطلق
کاخ 11 صبح :
کسی تو یه قصر نخوابیده بود مهمونی ساعت ها بود تموم شده بود و خدمه دنبال نشونه ای از شاهدخت میگشتن یهو سربازی با فریاد به سمت حال اومد و با پاهاش تعظیمی کرد و به سمت ملکه رفت
سرباز :ملکه این نامه از طرفه شاهدخته
ملکه سریعا نامه رو باز و با چند جمله کوتاه روبرو شد نامه از دسته ملکه افتاد تهیونگ سریعا نامه رو برداشت و محتویات نامه رو خوند
نامه رو مچاله کرد و به سمت زمین انداخت هرچیزی جلوش بود انداخت زمین
تهیونگ:بخاطر منه و تو یه لعنتی این اتفاق افتاده...
کوک چشم غزه ای رفت گفت :منظورت نمیفهمم برادر
تهیونگ :لعنت به تو برادر ایزابلا بخاطر اینکه بین ما دشمنی پیش نیاد رفته
ملکه محکم به میز زد و پاشد
انا:تهیونگ بسه.... پدرتون چرا برنگشته
تهیونگ لحظه ای اروم گرفت :پدرم باید تا الان میومد مادر خونده
چشم ها یه ایزابلا دوباره با کمی توهمات و سیاهی باز شد خورشید خیلی نمایان به صورتش تابیده بود ، شن ها به بدنش چسبیده بودن با تعجب از جاش بلند شد، چند زن اسیایی دید که داشتن شستن میوه لب ساحل بودن ابرویی بالا داد که پشتش یه زن اسیایی ایستاده بود
ایزابلا ویو :
اون زن به زبانی صحبت میکرد که اصلا نمیدونستم چیه ها ولی برام اشنا بود به اسپانیایی گفتم
ایزابلا:چیزی متوجه نمیشم بانو
اون زن لبخندی زد و گفت
زن:خوشبختانه از طریق ملکه توانستم اسپانیایی متوجه شم
ایزابلا لبخندی زد :از دیدن تون خوشحالم اینجا کجاست
زن گفت :شما به شرق اسیا اومدین (کره، چین ژاپن و...)
چطور... هیچی یادم نیست از اینجا تا اسپانیا کلی زمان کلی فاصله چطوری که دوباره جلویه چشمم سیاه شد و احساس افتادن کردم
و دوباره با حس ترس چشم هام باز شد
تویه تخت خواب دو نفره با پتو سلطنتی نبودم رویه تخت یک نفره چوبی بودم و پتویه ظریفی روم کشیده شده بود با طرح خاص
پتو کنار زدم پوتینم فرقی با یه گوله یه بزرگ گل فرقی نداشت لباسم خیلی کثیف بود که اون زن اسیایی وارد شد انگار لباس دستش بود به سمتم اومد لبخند زد
زن :اینارو بپوشید (اسلاید دو)
۳.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.