پارت ۳ (بجای من ببین )
چی باعث شده اون انقدر غم انگیز بنظر بیاد ؟
به حر حال زمان همه چی رو درست میکرد حتی اگر خودش دلش نخواد اون دختر توی سرنوشت از قبل تایین شدش بود همه چیزو میشه تغییر داد اما فقط سه تا چیز رو نمی تونی تغییر بدی یکی سرنوشت زمان ، اونیکی هم عشق رو حتی اگر بخوای انکار کنی عشق اون دختر زود تر از اون چیزی که فکرشو میکرد توی قلبش ریشه کرده بود نه میتونست ریشه هارو قطع کنه نمیتونست قلبشو در بیاره فقط میتونست با حسرت به لبخند های اون دختره ساعت ها خیره بشه وتمام حواسش به اون باشه که نکنه بلایی سر خودش بیاره امروز مثل روز های دیگه از خواب بیدار شود با کسالت و کلافگی روز هاش تکراری بود اما فقط به عشق یه نفر صبح ها از خواب بیدار میشود .
میگن عشق بین بچه ها خالص ترین و پاک ترین عشقه افراد کمی تجربه میکنن خوشبختانه کیم تهیونگ یکی از اون افراد نادره اما نمیتونه به سرنوشتش برسه یا بهتره بگم بهش اجازه داده نمیشه تا به زندگی که دلش میخواد برسه مثل این میمونه که انگار توی شن های روون گیر کردی هرچی دستو پا میزنی تا بتونی بیای بیرون اما فایده ای نداره کم کم نور خورشید تبدیل به سیاهی متعلق میشه اما اما خورشید چی میشه؟
مگه هر روز به اونو گرم نمیکرد از بچگی تا حالا ؟
پس چیشود چرا نمیره کمکش کنه چرا نمیتونه دست اونو بگیره و بیرون بکشه همم
فکر کنم چون خورشید ثابته و فقط داره زجر کشیدنشو و دستو پا زدناشو نگاه میکنه و از خودش بدش میاد شاید اگر اون بهش گرما نمیداد اون انقدر بهش وابسته نمیشود کم کم خورشید غروب میکنه و ماه جاشو میگیره .
زمان همینطور میگذشت و اون دوتا بشدت بهم واسته تر میشودن اما فقط یه وابستگی تو خالی
{اهم با من مزاحم شودم میدونم !ولی از الان به بعد
تهونگ ۲۵ سالشه }♡
اون تصمیم گرت از این به بعد ثابت وایسته تا توی باتلاق فرو نره حداقل شاید ینفر به کمکش بیاد
به حر حال زمان همه چی رو درست میکرد حتی اگر خودش دلش نخواد اون دختر توی سرنوشت از قبل تایین شدش بود همه چیزو میشه تغییر داد اما فقط سه تا چیز رو نمی تونی تغییر بدی یکی سرنوشت زمان ، اونیکی هم عشق رو حتی اگر بخوای انکار کنی عشق اون دختر زود تر از اون چیزی که فکرشو میکرد توی قلبش ریشه کرده بود نه میتونست ریشه هارو قطع کنه نمیتونست قلبشو در بیاره فقط میتونست با حسرت به لبخند های اون دختره ساعت ها خیره بشه وتمام حواسش به اون باشه که نکنه بلایی سر خودش بیاره امروز مثل روز های دیگه از خواب بیدار شود با کسالت و کلافگی روز هاش تکراری بود اما فقط به عشق یه نفر صبح ها از خواب بیدار میشود .
میگن عشق بین بچه ها خالص ترین و پاک ترین عشقه افراد کمی تجربه میکنن خوشبختانه کیم تهیونگ یکی از اون افراد نادره اما نمیتونه به سرنوشتش برسه یا بهتره بگم بهش اجازه داده نمیشه تا به زندگی که دلش میخواد برسه مثل این میمونه که انگار توی شن های روون گیر کردی هرچی دستو پا میزنی تا بتونی بیای بیرون اما فایده ای نداره کم کم نور خورشید تبدیل به سیاهی متعلق میشه اما اما خورشید چی میشه؟
مگه هر روز به اونو گرم نمیکرد از بچگی تا حالا ؟
پس چیشود چرا نمیره کمکش کنه چرا نمیتونه دست اونو بگیره و بیرون بکشه همم
فکر کنم چون خورشید ثابته و فقط داره زجر کشیدنشو و دستو پا زدناشو نگاه میکنه و از خودش بدش میاد شاید اگر اون بهش گرما نمیداد اون انقدر بهش وابسته نمیشود کم کم خورشید غروب میکنه و ماه جاشو میگیره .
زمان همینطور میگذشت و اون دوتا بشدت بهم واسته تر میشودن اما فقط یه وابستگی تو خالی
{اهم با من مزاحم شودم میدونم !ولی از الان به بعد
تهونگ ۲۵ سالشه }♡
اون تصمیم گرت از این به بعد ثابت وایسته تا توی باتلاق فرو نره حداقل شاید ینفر به کمکش بیاد
۹۶.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.