پارت ۳۰ : ساعت مهم نیست مهم اینه من چند دقیقه پیش از حموم
پارت ۳۰ : ساعت مهم نیست مهم اینه من چند دقیقه پیش از حموم اومدم .
به جیمین نگا کردم .
اونم داشت نگام میکرد .
پس کار خاصی نکردم .
چرا جدیدن هی میرم تو رویا بعدم کارای عجیب غریب میکنم؟
دیگه نباید با خودم حرف بزنم .
مشغول خوردن بستنی شدیم .
یکم دیگه البالو هارو پاک کردیم و دسته بندی کردیم و تموم شد .
فقط یک کیسه مونده بود .
داشتم مسواک میزدم که صدای خنده تهیونگ و کوک اومد .
بیخیال شدم و بعد مسواکم رفتم تو اتاقم خوابیدم .
خیلی خسته بودم .
داشتم موهای لونیرا کوچولو رو ناز میکردم....چقدر بدون پدر بودن براش سخته .
در حین فکر کردن دست گرمی دورم حلقه شد .
نگا کردم که کوک بود .
لبخند زدم که گفت : چیشد؟یکدفعه بی حال شدی؟ من : نمیدونم ...فکر کنم خسته بودم .
بعدش گرفتیم خوابیدیم .
¹⁶years ago...
بلند جیغ کشیدم و گفتم : جییییمییییینن حاضررر شوووووو.
با اون چشمای طوسیش نگام کرد و با مظلومیت گفت : نمیتونم.
بالا پایین پریدم و گفتم : بدووو مدرسههه دیر میشهههه بریمممم کوکککک .
کوک که انگار بیدار شده بود از خواب گفت : نمیخوام بیام .
مامان کوک اومد داخل و جیمین رو با خودشون بردن .
پشت سرش رفتم و گفتم : خالهه جیمین چرا حاضر نمیشهه؟؟ مامان کوک : عزیزم جیمین مریضه نمیتونه بیاد باید استراحت کنه من : یعنی من و کوک میریم؟؟؟.
سمتم خم شد و گفت : نه عزیزم مدرستون تعطیله برف اومده.
با خوشحالی بیرونو نگا کردم .
جیغ کشیدم و جونگ کوک رو حاضر کردم که بریم برف بازی
*now...
گفتم : سلام .
نامجون موهاشو کلافه بالا داد و گفت : به ب....جیمین؟ .
جیمین که یکم جدی شده بود گفت : سلام
من و کوک متعجب جیمین رو نگا میکردیم .
نامجون گفت : پیداش کردید؟؟ کوک : آ نه نه جیمین حافظه اشو از دست داده من : هیشش بچه خوابه.
نامجون بلند شد و اومد سمتمون .
یک نگاهی به جیمین انداخت و گفت : خوشحالم برگشتی .
جیمین که جدی بود گفت : برگشتم؟ نامجون : نگفتن بهت؟من : نامجون...خواهش میکنم الان نه نامجون : هوففف...من : الان وقت انتقام نیست خب؟فقط میخواییم ببینیم که جیمین تو جاده بوسان با چه اتفاقی تصادف کرده همین نامجون : به شوگا و همکارش زنگ میزنم تمام دوربینارو چک کنن کوک و من : ممنون .
جیمین فقط جدی داشت نگاش میکرد .
سمت گوشش رفتم و گفتم : جیمین حالت خوبه؟ جیمین : هوم...
من : میشناسیش؟
جیمین : ......نه....یادم نمیاد کجا دیدمش
من : بیا بریم .
دست چپشو گرفتم و با خودم اوردمش تو ماشین .
جیمین و نامجون دشمنی بزرگی دارن
نامجون فکر میکنه جیمین از قصد برادرشو کشته...این قضیه وقتی ۱۰ سالم بود شروع شد .
¹⁵years ago...
با ذوق دست جیمینو فشار دادم و باهم وارد خونه نامجون شدیم .
خوشحال بودم هم اینکه جونگ کوک رو میبینم هم قراره با تهیونگ بازی ...
به جیمین نگا کردم .
اونم داشت نگام میکرد .
پس کار خاصی نکردم .
چرا جدیدن هی میرم تو رویا بعدم کارای عجیب غریب میکنم؟
دیگه نباید با خودم حرف بزنم .
مشغول خوردن بستنی شدیم .
یکم دیگه البالو هارو پاک کردیم و دسته بندی کردیم و تموم شد .
فقط یک کیسه مونده بود .
داشتم مسواک میزدم که صدای خنده تهیونگ و کوک اومد .
بیخیال شدم و بعد مسواکم رفتم تو اتاقم خوابیدم .
خیلی خسته بودم .
داشتم موهای لونیرا کوچولو رو ناز میکردم....چقدر بدون پدر بودن براش سخته .
در حین فکر کردن دست گرمی دورم حلقه شد .
نگا کردم که کوک بود .
لبخند زدم که گفت : چیشد؟یکدفعه بی حال شدی؟ من : نمیدونم ...فکر کنم خسته بودم .
بعدش گرفتیم خوابیدیم .
¹⁶years ago...
بلند جیغ کشیدم و گفتم : جییییمییییینن حاضررر شوووووو.
با اون چشمای طوسیش نگام کرد و با مظلومیت گفت : نمیتونم.
بالا پایین پریدم و گفتم : بدووو مدرسههه دیر میشهههه بریمممم کوکککک .
کوک که انگار بیدار شده بود از خواب گفت : نمیخوام بیام .
مامان کوک اومد داخل و جیمین رو با خودشون بردن .
پشت سرش رفتم و گفتم : خالهه جیمین چرا حاضر نمیشهه؟؟ مامان کوک : عزیزم جیمین مریضه نمیتونه بیاد باید استراحت کنه من : یعنی من و کوک میریم؟؟؟.
سمتم خم شد و گفت : نه عزیزم مدرستون تعطیله برف اومده.
با خوشحالی بیرونو نگا کردم .
جیغ کشیدم و جونگ کوک رو حاضر کردم که بریم برف بازی
*now...
گفتم : سلام .
نامجون موهاشو کلافه بالا داد و گفت : به ب....جیمین؟ .
جیمین که یکم جدی شده بود گفت : سلام
من و کوک متعجب جیمین رو نگا میکردیم .
نامجون گفت : پیداش کردید؟؟ کوک : آ نه نه جیمین حافظه اشو از دست داده من : هیشش بچه خوابه.
نامجون بلند شد و اومد سمتمون .
یک نگاهی به جیمین انداخت و گفت : خوشحالم برگشتی .
جیمین که جدی بود گفت : برگشتم؟ نامجون : نگفتن بهت؟من : نامجون...خواهش میکنم الان نه نامجون : هوففف...من : الان وقت انتقام نیست خب؟فقط میخواییم ببینیم که جیمین تو جاده بوسان با چه اتفاقی تصادف کرده همین نامجون : به شوگا و همکارش زنگ میزنم تمام دوربینارو چک کنن کوک و من : ممنون .
جیمین فقط جدی داشت نگاش میکرد .
سمت گوشش رفتم و گفتم : جیمین حالت خوبه؟ جیمین : هوم...
من : میشناسیش؟
جیمین : ......نه....یادم نمیاد کجا دیدمش
من : بیا بریم .
دست چپشو گرفتم و با خودم اوردمش تو ماشین .
جیمین و نامجون دشمنی بزرگی دارن
نامجون فکر میکنه جیمین از قصد برادرشو کشته...این قضیه وقتی ۱۰ سالم بود شروع شد .
¹⁵years ago...
با ذوق دست جیمینو فشار دادم و باهم وارد خونه نامجون شدیم .
خوشحال بودم هم اینکه جونگ کوک رو میبینم هم قراره با تهیونگ بازی ...
۳۴.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.