*ات*
*ات*
در قفس یکی از اسبارو باز کردم
کوک : جیغغغغغغغ بازش نکنننننن
ات : نمیخورتت خب. ببینش چقد نازه. تهیونگ، جیمین اگه میتونین اون بقیه علفارو ببرین بدین به بقیه اسبا
تهیونگ : باشه
جیمین : باش
ات : میگم جیمین
جیمین : بله؟
ات : همیشه عروسک همراهته؟
جیمین : این مال من نیس...مال خواهر کوچولومه. اون چشمی که از همشون بزرگتره و دهن داره خوردش. این عروسکشو خیلی دوس داشت واسه همین نگش داشتم.
ات : متاسفم.
کوک : راستی ات در اون خصوص. پس برادرات
ات :...برادرامو از کجا میشناسی
کوک : منو فراموش کردی؟
ات : راستش اره
کوک : من همون پسر شیر موزیم (눈‸눈)
ات : اها...یادم اومد
کوک : چند بار نجاتم دادی
تهیونگ : عجب لقبیم بهت دادن 😂
ات : هوم..برادرام هر کدومشون راهشونو رفتن. منم راهمو رفتم. فک کنم بخاطر بودن من باشون بود.
کوک : باورم نمیشه. ولی یونجین و هیون خیلی دوست داشتن.نه؟
ات : طرف صحبتم با هان بود. اخه میدونی. دلیل مردن پدر و مادرم رو گردنم انداخت. و...ازشون دور شدم دیگه نفهمیدم هیون و یونجین کجا رفتن. فقد میدونم که هان سوار کشتی مجیک شد
کوک : باورم نمیشه اونم تو اون اوضاع.
ات : مشکلی نیس...اتفاقیه که افتاده. شاید قسمت من بود که تنها بشم
کوک :.....
چشمم به یه اسب مشکی کوچولو خورد. بچه بود..دستمو روش کشیدم
ات : سلام عرض شد کوچولو *لبخند*
از همون کیسه یه سیب در اوردم بهش میدادم . که با صدای سرباز یونگی برگشتم
یونگی : دوسش داری؟
ات : خیلی نازه. معلومه ک دوسش دارم
یونگی : میخوایش؟
ات : مگه اسب میلی نیس؟
یونگی : هنوز بچس...و اموزشش ندادیم. میتونی خودت بزرگش کنی
ات : جدیییی
یونگی : اوهوم
ات : عی جاننن دستتون درد نکنه قول میدم ازشون مواظبت کنم. اسمشو میزارم تاتال...به اسم خرگوشم که مرد.
یونگی : خیلی خب. یادم باشه هر موقع بیکار بودم واست یه زین میارم با سم که سوارش بشی.
ات : ممنون سرباز مین
کوک : اخه چرا اسبببب
یونگی : کار چطور پیش میره؟
تهیونگ : عالیه
جیمین : خوبه
کوک : افتضاحه ولی کار میکنم
یونگی : خیلی خب. امشب میتونین بیاین اونجا غذا میدن تازه باید اونجا به سربازا غذاهاشونو بدین و به اشپز کمک کنین
پسرا و ات : چشم
یونگی : باشه پس من رفتم یه یکم دیگه ماموریت دارم
ات : موفق باشین
سرباز مین رف و به کارم ادامه دادم
در قفس یکی از اسبارو باز کردم
کوک : جیغغغغغغغ بازش نکنننننن
ات : نمیخورتت خب. ببینش چقد نازه. تهیونگ، جیمین اگه میتونین اون بقیه علفارو ببرین بدین به بقیه اسبا
تهیونگ : باشه
جیمین : باش
ات : میگم جیمین
جیمین : بله؟
ات : همیشه عروسک همراهته؟
جیمین : این مال من نیس...مال خواهر کوچولومه. اون چشمی که از همشون بزرگتره و دهن داره خوردش. این عروسکشو خیلی دوس داشت واسه همین نگش داشتم.
ات : متاسفم.
کوک : راستی ات در اون خصوص. پس برادرات
ات :...برادرامو از کجا میشناسی
کوک : منو فراموش کردی؟
ات : راستش اره
کوک : من همون پسر شیر موزیم (눈‸눈)
ات : اها...یادم اومد
کوک : چند بار نجاتم دادی
تهیونگ : عجب لقبیم بهت دادن 😂
ات : هوم..برادرام هر کدومشون راهشونو رفتن. منم راهمو رفتم. فک کنم بخاطر بودن من باشون بود.
کوک : باورم نمیشه. ولی یونجین و هیون خیلی دوست داشتن.نه؟
ات : طرف صحبتم با هان بود. اخه میدونی. دلیل مردن پدر و مادرم رو گردنم انداخت. و...ازشون دور شدم دیگه نفهمیدم هیون و یونجین کجا رفتن. فقد میدونم که هان سوار کشتی مجیک شد
کوک : باورم نمیشه اونم تو اون اوضاع.
ات : مشکلی نیس...اتفاقیه که افتاده. شاید قسمت من بود که تنها بشم
کوک :.....
چشمم به یه اسب مشکی کوچولو خورد. بچه بود..دستمو روش کشیدم
ات : سلام عرض شد کوچولو *لبخند*
از همون کیسه یه سیب در اوردم بهش میدادم . که با صدای سرباز یونگی برگشتم
یونگی : دوسش داری؟
ات : خیلی نازه. معلومه ک دوسش دارم
یونگی : میخوایش؟
ات : مگه اسب میلی نیس؟
یونگی : هنوز بچس...و اموزشش ندادیم. میتونی خودت بزرگش کنی
ات : جدیییی
یونگی : اوهوم
ات : عی جاننن دستتون درد نکنه قول میدم ازشون مواظبت کنم. اسمشو میزارم تاتال...به اسم خرگوشم که مرد.
یونگی : خیلی خب. یادم باشه هر موقع بیکار بودم واست یه زین میارم با سم که سوارش بشی.
ات : ممنون سرباز مین
کوک : اخه چرا اسبببب
یونگی : کار چطور پیش میره؟
تهیونگ : عالیه
جیمین : خوبه
کوک : افتضاحه ولی کار میکنم
یونگی : خیلی خب. امشب میتونین بیاین اونجا غذا میدن تازه باید اونجا به سربازا غذاهاشونو بدین و به اشپز کمک کنین
پسرا و ات : چشم
یونگی : باشه پس من رفتم یه یکم دیگه ماموریت دارم
ات : موفق باشین
سرباز مین رف و به کارم ادامه دادم
۸۶.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.