جوجه اردک زشت پارت آخر بخش هفتم
از خون ریزی زیاد چشماش تار میدید جولیا با پوزخند جونگکوک رو هل داد که تعادل جونگکوک بهم خورد افتاد رو زمین.
جولیا:متسفام جئون باید بمیری.
جولیا بی رحمانه دوتا تیر دیگه به بدن جونگکوک وارد کرد و بعد با خشم به سمت نگهبانایی که اونجا بودن گفت.
جولیا:وقتی فهمیدید نفس نمیکشه ببرینش داخل دره پرتش کنید.
جونگکوک هنوز هوشیار بود دلش نمیخواست بمیره دوست داشت قبل مرگش از لونا و شوگا معذرت خواهی کنه،باصدای آژیر پلیس جولیا ترسیده به نگهبانا نگاه کرد.
جولیا:کی پلیس خبر کرده؟.
جونگکوک خوشحال بود که پلیسا رسیدن برای همین تمام انرژیشو جمع کرد و گفت.
کوک:من خب...خبر ...کردم.
به دلیل درد و خون زیاد حرف زدن براش مشکل بود، جولیا با وحشت به سمت در رفت تا بتونه فرار کنه ولی قبل رسیدنش در باز شد و پلیسا وارد اتاق شدن،جونگکوک از دیدن پلیسا لبخند کم جونی زد و بی هوش شد
دو سال بعد.....
لونا:
چشمامو باز کردم باورم نمیشد مامان شدم،خیره به در نگاه میکردم تا یکی بیاد داخل آه گندشو بزنن پس کی بچمو میارن تا ببینمش هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم چیکار کنم فقط کلافه به در نگاه میکردم انگاری تمام دردایی که بر اثر زایمان داشتم از یادم رفته،خواستم از تخت بیام پایین که در به صدا در مورد گلومو صاف کردم و گفتم.
لونا:بفرماید داخل.
سرمو پایین انداختم که در باز شد، بلاخره بچمو آوردن سرمو بلند کردم که با دیدنش تعجب کردم،با لبخند نگام میکرد چند باری پشت سر هم پلک زدم تا ببینم درست میبینم یا نه با هیجان اسمشو صدا کردم.
لونا:جونگکوک؟.
لبخندش پرنگ تر شد.
کوک:سلام.
لونا:واقعا خودتی؟ما این همه مدت فکر میکردیم تو مردی!.
اومد کنار تخم و روی دوتا زانوش افتاد از کارش جا خوردم.
کوک:امروز اومدم تا بهت بگم بخاطر اون روز ازت معذرت میخوام من نادون بودم که باهات اون کارو کردم لطفاً منو ببخش لونا.
اشکام از شدت خوشحالی دیدنش صورتمو خیس میکردن.
لونا:من که کینه ای ازت به دل نداشتم و همون روز بخشیدمش تو جای داداشمی و مادرت خواهی هم نکن همه آدما داخل زندگیشون اشتباهاتی انجام میدن و دیگه هم به گذشته فکر نکن چون گذشته دیگه گذشته برنمگیره بیا و داخل آینده مثل یه بردار خوب برام جبرانش کن.
جونگکوک از روی دوتا زانوش بلند شود و پیشونیمو بوسید
کوک:قول میدم برات بیشتر از هر چیزی جبران کنم.
در مجدد باز شد و تهیونگ با خنده با بچه توی بغلش اومد داخل.
ته:خب خب اینی که داخل بغلمه بچته.
جونگکوک زودتر بچه رو از تهیونگ گرفت و بهش نگاه میکرد یهو قیافشو جمع کرد و گفت.
کوک:یااا لونا شی این چیه این خیلی زشته.
شوگا:یاااا بچه من کجاش زشته.
جونگکوک سری تکون دادو گفت.
کوک:همه جاش این چیه از قبیله سرخ پوستا اینو دزدیی؟
خندم گرفته بود که تهیونگ گفت.
ته:به تو رفته لونا موقع حاملگیش همش به عکسات نگاه میکرد هی بهش میگفتم به من نگاه کن تا بچت مثل من جذاب بشه اگه همینطور به عکسای کوک نگاه کنی این بچه بزرگ بشه از قیافش از تو و شوگا شکایت میکنه.
با این حرف تهیونگ همه خندیدن بجز جونگکوک.
کوک:مسخره.
شوگا:گمشین بچم به خودم رفته اینقدر جیگر و بابایی.
با خنده به بحثشون نگاه میکردم که بچه شروع به گریه کردن کرد.شوگا بچه رو از بغل جونگکوک گرفت و با مهربونی گفت.
شوگا:بابایی این دلقکا ترسوندنت؟؟.
لونا:فک کنم گشنشه بده تا بهش شیر بدم.
شوگا بچه رو داد دستم همه منتظر بهم نگاه میکردن.
ته:خب به بچه شیر بده چرا داری مارو نگاه میکنی؟.
نفسمو فرستادم بیرون.
لونا:انتظار دارین جلو شماها به بچه شیر بدم؟.
جونگکوک تک خنده ای کرد و با مزه گفت.
کوک:فک کردم میخوای از اون پستونکی که کنارته بهش شیر بدی نمیدونستم از اون پستونکی که بهت وصله بدی.
با این حرفش همه خندیدن و شوگا یه چش غره ای حسابی به جونگکوک رفتم و منم اخم کردم.
جولیا:متسفام جئون باید بمیری.
جولیا بی رحمانه دوتا تیر دیگه به بدن جونگکوک وارد کرد و بعد با خشم به سمت نگهبانایی که اونجا بودن گفت.
جولیا:وقتی فهمیدید نفس نمیکشه ببرینش داخل دره پرتش کنید.
جونگکوک هنوز هوشیار بود دلش نمیخواست بمیره دوست داشت قبل مرگش از لونا و شوگا معذرت خواهی کنه،باصدای آژیر پلیس جولیا ترسیده به نگهبانا نگاه کرد.
جولیا:کی پلیس خبر کرده؟.
جونگکوک خوشحال بود که پلیسا رسیدن برای همین تمام انرژیشو جمع کرد و گفت.
کوک:من خب...خبر ...کردم.
به دلیل درد و خون زیاد حرف زدن براش مشکل بود، جولیا با وحشت به سمت در رفت تا بتونه فرار کنه ولی قبل رسیدنش در باز شد و پلیسا وارد اتاق شدن،جونگکوک از دیدن پلیسا لبخند کم جونی زد و بی هوش شد
دو سال بعد.....
لونا:
چشمامو باز کردم باورم نمیشد مامان شدم،خیره به در نگاه میکردم تا یکی بیاد داخل آه گندشو بزنن پس کی بچمو میارن تا ببینمش هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم چیکار کنم فقط کلافه به در نگاه میکردم انگاری تمام دردایی که بر اثر زایمان داشتم از یادم رفته،خواستم از تخت بیام پایین که در به صدا در مورد گلومو صاف کردم و گفتم.
لونا:بفرماید داخل.
سرمو پایین انداختم که در باز شد، بلاخره بچمو آوردن سرمو بلند کردم که با دیدنش تعجب کردم،با لبخند نگام میکرد چند باری پشت سر هم پلک زدم تا ببینم درست میبینم یا نه با هیجان اسمشو صدا کردم.
لونا:جونگکوک؟.
لبخندش پرنگ تر شد.
کوک:سلام.
لونا:واقعا خودتی؟ما این همه مدت فکر میکردیم تو مردی!.
اومد کنار تخم و روی دوتا زانوش افتاد از کارش جا خوردم.
کوک:امروز اومدم تا بهت بگم بخاطر اون روز ازت معذرت میخوام من نادون بودم که باهات اون کارو کردم لطفاً منو ببخش لونا.
اشکام از شدت خوشحالی دیدنش صورتمو خیس میکردن.
لونا:من که کینه ای ازت به دل نداشتم و همون روز بخشیدمش تو جای داداشمی و مادرت خواهی هم نکن همه آدما داخل زندگیشون اشتباهاتی انجام میدن و دیگه هم به گذشته فکر نکن چون گذشته دیگه گذشته برنمگیره بیا و داخل آینده مثل یه بردار خوب برام جبرانش کن.
جونگکوک از روی دوتا زانوش بلند شود و پیشونیمو بوسید
کوک:قول میدم برات بیشتر از هر چیزی جبران کنم.
در مجدد باز شد و تهیونگ با خنده با بچه توی بغلش اومد داخل.
ته:خب خب اینی که داخل بغلمه بچته.
جونگکوک زودتر بچه رو از تهیونگ گرفت و بهش نگاه میکرد یهو قیافشو جمع کرد و گفت.
کوک:یااا لونا شی این چیه این خیلی زشته.
شوگا:یاااا بچه من کجاش زشته.
جونگکوک سری تکون دادو گفت.
کوک:همه جاش این چیه از قبیله سرخ پوستا اینو دزدیی؟
خندم گرفته بود که تهیونگ گفت.
ته:به تو رفته لونا موقع حاملگیش همش به عکسات نگاه میکرد هی بهش میگفتم به من نگاه کن تا بچت مثل من جذاب بشه اگه همینطور به عکسای کوک نگاه کنی این بچه بزرگ بشه از قیافش از تو و شوگا شکایت میکنه.
با این حرف تهیونگ همه خندیدن بجز جونگکوک.
کوک:مسخره.
شوگا:گمشین بچم به خودم رفته اینقدر جیگر و بابایی.
با خنده به بحثشون نگاه میکردم که بچه شروع به گریه کردن کرد.شوگا بچه رو از بغل جونگکوک گرفت و با مهربونی گفت.
شوگا:بابایی این دلقکا ترسوندنت؟؟.
لونا:فک کنم گشنشه بده تا بهش شیر بدم.
شوگا بچه رو داد دستم همه منتظر بهم نگاه میکردن.
ته:خب به بچه شیر بده چرا داری مارو نگاه میکنی؟.
نفسمو فرستادم بیرون.
لونا:انتظار دارین جلو شماها به بچه شیر بدم؟.
جونگکوک تک خنده ای کرد و با مزه گفت.
کوک:فک کردم میخوای از اون پستونکی که کنارته بهش شیر بدی نمیدونستم از اون پستونکی که بهت وصله بدی.
با این حرفش همه خندیدن و شوگا یه چش غره ای حسابی به جونگکوک رفتم و منم اخم کردم.
۳۹.۶k
۲۷ آذر ۱۴۰۲