رمان شعله های عشق (پارت1)
ساعت 3 بعد از ظهر بعد از یه بحث طولانی با خانوادم از خونه زدم بیرون، هیچ برام مهم نیست که میان دنبالم یا نه، اصلا براشون ارزشی دارم یا نه. باید یه جا برای موندن پیدا کنم چون دیگه هیچوقت به اونجا برنمیگردم. باید دنبال یه کار خوب هم بگردم. داشتم از خیابون مگان استریت رد میشدم که صدای ناله ی یه پسر هم سن و سال خودم رو شنیدم. یکم نزدیکتر شدم تا ببینیم چه خبره ولی اصلا انتظارشو نداشتم. یه مرد که تقریبا 20 سالش بود با موهای قهوه ای سوخته و چشمایی به رنگ قبر با یه ماسک سیاه که داشت یه پسر مو مشکی جوون رو کتک میزد، نه فقط یه کتک ساده تا حد مرگ که فکر کنم بعدش کارش به بیمارستان بکشه. اون لحظه حتی نمیدونستم باید چی کار کنم. نه دلشو داشتم که فرار کنم نه شهامت جلو رفتن. چیکار کنم...... چیکار کنم. همون جا خشکم زده بود ولی من که تا حالا تو این زندگی به هیچ دردی نخوردم پس شاید بتونم بهش کنم، شاید بتونم زندگیشو نجات بدم. تا به خودم اومدم دیدم داره خون بالا میاره، دیگه نتونستم جلویه خودمو بگیرم پس رفتم جلو و داد زدم: ولش کن!) و یه مشت خوابوندم تو صورتش و دست پسره رو گرفتم و دویدم. تا رسیدیم به کوچه بعدی دیدم داره میخنده و میگه: دوست داری به گروه ما بپیوندی؟)
#شعله_های_عشق
🍷🫀❤️🛐
#شعله_های_عشق
🍷🫀❤️🛐
۱.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.