فیک تو برای منی پارت ۱
part 1
علامت ها
هایون: (شخصیت اصلی)
مینجی:*
یونجون:= (شخصیت اصلی)
بومگیو:_ (شخصیت اصلی)
__________☆__☆__☆_________
{ ۱۵ سال پیش}
دختر مثل همیشه سرشو گذاشته بود روی میز و به بقیه که با دوستاشون بودن نگاه میکرد
برخلاف انتظار اون بچه هیچ دوستی نداشت با اینکه کلا ۴ سالش بود
این که چرا هیچکس باهاش
دوست نمیشه و نزدیکش نمیرفت
رو نمیدونست
به هر حال... اون یه روز کاملا عادی بود تا اینکه..
start......................_______☆_______
مینجی کتاب هایون رو به قصد پاره کردنش برداشت
برای هایون اون کتاب خیلی
مهم بود... تنها چیزی که از مامانش
براش مونده بود
.. لطفا کتابمو پس بده (بچگونه)
*نباید اینارو داشته باشی..، تو چندش و زشتی تو مامان نداری(بچگونه)
هایون نمیدونست چی بگه
که یهو یکی اومد و خیلی جدی رو به مینجی گفت
_کتابشو بهش پس بده (تقریبا بچگونه)
اون پسر کی بود؟ چرا خودشو کشیده بود وسط؟
در کمال ناباوری مینجی با حرص کتابو به هایون داد
پسر به سمت هایون برگشت و گفت
_سلام.. من بومگیو ام، چوی بومگیو..میای باهم دوست باشیم؟(بچگونه)
هایون خوشحال شد و سریع گفت
اره حتما..، منم هایونم، لی هایون
بومگیو لبخندی زد و به پسر کنارش که تمام این مدت دست به سینه وایستاده بود و بی حال نگاه میکرد اشاره کرد
_اینم یونجونه، چوی یونجون.. یکم دیر صمیمی میشه
هایون با لبخند کم رو به یونجون گفت
خوشبختم
=هوم.. خوشبختم
و از اونجا بود که دوستیشون شروع شد
زمان حال
...
_________________☆_☆_☆_________
سلامم
این پارت خیلی چرت بود مگه نه؟
ادامش بدم؟ندم؟
شرطش ۳ لایک و ۵ تا کامنت
علامت ها
هایون: (شخصیت اصلی)
مینجی:*
یونجون:= (شخصیت اصلی)
بومگیو:_ (شخصیت اصلی)
__________☆__☆__☆_________
{ ۱۵ سال پیش}
دختر مثل همیشه سرشو گذاشته بود روی میز و به بقیه که با دوستاشون بودن نگاه میکرد
برخلاف انتظار اون بچه هیچ دوستی نداشت با اینکه کلا ۴ سالش بود
این که چرا هیچکس باهاش
دوست نمیشه و نزدیکش نمیرفت
رو نمیدونست
به هر حال... اون یه روز کاملا عادی بود تا اینکه..
start......................_______☆_______
مینجی کتاب هایون رو به قصد پاره کردنش برداشت
برای هایون اون کتاب خیلی
مهم بود... تنها چیزی که از مامانش
براش مونده بود
.. لطفا کتابمو پس بده (بچگونه)
*نباید اینارو داشته باشی..، تو چندش و زشتی تو مامان نداری(بچگونه)
هایون نمیدونست چی بگه
که یهو یکی اومد و خیلی جدی رو به مینجی گفت
_کتابشو بهش پس بده (تقریبا بچگونه)
اون پسر کی بود؟ چرا خودشو کشیده بود وسط؟
در کمال ناباوری مینجی با حرص کتابو به هایون داد
پسر به سمت هایون برگشت و گفت
_سلام.. من بومگیو ام، چوی بومگیو..میای باهم دوست باشیم؟(بچگونه)
هایون خوشحال شد و سریع گفت
اره حتما..، منم هایونم، لی هایون
بومگیو لبخندی زد و به پسر کنارش که تمام این مدت دست به سینه وایستاده بود و بی حال نگاه میکرد اشاره کرد
_اینم یونجونه، چوی یونجون.. یکم دیر صمیمی میشه
هایون با لبخند کم رو به یونجون گفت
خوشبختم
=هوم.. خوشبختم
و از اونجا بود که دوستیشون شروع شد
زمان حال
...
_________________☆_☆_☆_________
سلامم
این پارت خیلی چرت بود مگه نه؟
ادامش بدم؟ندم؟
شرطش ۳ لایک و ۵ تا کامنت
۱.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.