My stepdad or My love?!
My stepdad or My love?!
p⁸
جونگکوک: اگه برام مهم نبودی انقدر نمیترسیدم که از دستت بدم، تو اولویت منی، خودم خواستم که اولویتم باشی....
ا.ت: ولم کن، نمیخوام باهات بیام...
جونگکوک:گفتم برگرد*با داد*
ا.ت دیگه ساکت شد بدون حرف اضافه دیگه ای همراه جونگکوک راه افتاد، وقتی رسیدن به خونه جونگکوک همچنان بازوی ا.ت رو داشت وارد خونه شدن در رو محکم بست و دست ا.ت رو با شدت رها کرد، ا.ت که تا الان بزور جلوی خودش رو داشت تا دردش رو پنهان کنه ناله کوچیکی از دهنش خارج شد، جونگکوک با اینکه متوجه شده بود خودش رو مشغول شعلهور کردن شومینه نشون داد، ا.ت روی مبل نشست هنوز حرف جونگکوک براش سنگین بود و نمیتونست پردازش کنه، تاحالا همچین چیزی از جونگکوک نشنیده بود شاید هم بخاطر عصبانیت بود، ولی مگه نمیگن آدما تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنند؟!...
*ا.ت ویو*
از حرفش خیلی ناراحت شده بودم بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب، روی تخت نشستم و به روبهروم خیره شده بودم آدمی بودم که هروقت ناراحت یا دلخور بودم فقط سکوت میکردم و به نقطه ای خیره میشدم دقیقا مثل الان...
*ویو جونگکوک*
وقتی رفت تو اتاق همونجا کنار شومینه نشستم، نمیدونم چرا این حرف رو زدم، منی که جونم به جونش وصله و طاقت دوری ازش رو ندارم چرا همچین حرفی زدم؟!میدونم الان فقط به نقطهای خیره شده و تو فکر رفته نمیخوام الان برم پیشش چون میدونم عصبیه و همچی بدتر میشه، روی کاناپه دراز کشیدم همونطور که تو فکر بودم خوابم برد...
*ویو ا.ت*
تقریبا نیم ساعت گذشته بود هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیومد، رفته یعنی؟از اتاق خارج شدم که دیدم رو کاناپه خوابش برده سمتش رفتم و آروم روی پایین تنهاش نشستم و به صورتش خیره شدم، اون حرف از ته دلش نبود مگه نه؟من نمیخوام از دستش بدم، من واقعا دوستش دارم، آروم خم شدم سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم که دیدم داره تکون میخوره...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜✨
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط:۴۵
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
p⁸
جونگکوک: اگه برام مهم نبودی انقدر نمیترسیدم که از دستت بدم، تو اولویت منی، خودم خواستم که اولویتم باشی....
ا.ت: ولم کن، نمیخوام باهات بیام...
جونگکوک:گفتم برگرد*با داد*
ا.ت دیگه ساکت شد بدون حرف اضافه دیگه ای همراه جونگکوک راه افتاد، وقتی رسیدن به خونه جونگکوک همچنان بازوی ا.ت رو داشت وارد خونه شدن در رو محکم بست و دست ا.ت رو با شدت رها کرد، ا.ت که تا الان بزور جلوی خودش رو داشت تا دردش رو پنهان کنه ناله کوچیکی از دهنش خارج شد، جونگکوک با اینکه متوجه شده بود خودش رو مشغول شعلهور کردن شومینه نشون داد، ا.ت روی مبل نشست هنوز حرف جونگکوک براش سنگین بود و نمیتونست پردازش کنه، تاحالا همچین چیزی از جونگکوک نشنیده بود شاید هم بخاطر عصبانیت بود، ولی مگه نمیگن آدما تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنند؟!...
*ا.ت ویو*
از حرفش خیلی ناراحت شده بودم بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب، روی تخت نشستم و به روبهروم خیره شده بودم آدمی بودم که هروقت ناراحت یا دلخور بودم فقط سکوت میکردم و به نقطه ای خیره میشدم دقیقا مثل الان...
*ویو جونگکوک*
وقتی رفت تو اتاق همونجا کنار شومینه نشستم، نمیدونم چرا این حرف رو زدم، منی که جونم به جونش وصله و طاقت دوری ازش رو ندارم چرا همچین حرفی زدم؟!میدونم الان فقط به نقطهای خیره شده و تو فکر رفته نمیخوام الان برم پیشش چون میدونم عصبیه و همچی بدتر میشه، روی کاناپه دراز کشیدم همونطور که تو فکر بودم خوابم برد...
*ویو ا.ت*
تقریبا نیم ساعت گذشته بود هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیومد، رفته یعنی؟از اتاق خارج شدم که دیدم رو کاناپه خوابش برده سمتش رفتم و آروم روی پایین تنهاش نشستم و به صورتش خیره شدم، اون حرف از ته دلش نبود مگه نه؟من نمیخوام از دستش بدم، من واقعا دوستش دارم، آروم خم شدم سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم که دیدم داره تکون میخوره...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜✨
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط:۴۵
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
۸.۵k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.