پارت21
#پارت21
#افسونگر
- بهوش اومدی؟ خدا رو شکر!
نگام اینبار اونو نشونه گرفت. بازم این مرده!!! همونی که باعث شد به این روز بیفتم ... بازم
سایه یه مرد افتاد رو زندگی منو یه بدبختی جدید برام رقم زد. زل زدم توی
چشماش ... انگار تازه می خواستم ببینمش ... چقدر خوشگل بود! از حق نمی شد گذشت! قد
بلند بود و خوش هیکل. چشمای درشت و خمار خوش رنگش روی اعصابم راه
می رفتن! ابروهاش کمونی بودن و دماغش سر بال ... لباش ... وای چه لبایی! اندازه اش
معمولی بود ولی حسابی قلوه ای و براق. انگار فردریک زیاد هم بیراه نمی گفت.
چرا من اینجوری شده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ چقدر هیز شده بودم و داشتم اون مرده رو بر
انداز می کردم. کلفه از نگاه خیره ام، دستی توی موهای پر پشتش فرو کرد و
گفت:
- حالت خوبه؟
حواس پریشونم توی موهای پریشونش بود. نه خرمایی بود نه طلیی نه زیتونی. انگار رنگ
خاک بود که کمی زیتونی شده بود. چه رنگی! توی رستوران هم همه اینا رو
دیده بودم اما الن دقیق تر می شد دید ... همه چیز این مرد عجیب بود و عجیب تر از همه
نگاهش ... وقتی دید جواب نمی دم دوباره پرسید:
- حالت خوب نیست؟
هول شدم و گفتم:
- خوبم ... یه کم درد دارم فقط.
با خودم غر زدم:
- مگه تو دکتری؟ چه کیفی می ده از رو این تخت بلند شم بکوبم تو ملجت ... آخه تو دیگه
از کجا افتادی وسط زندگی من؟
#افسونگر
- بهوش اومدی؟ خدا رو شکر!
نگام اینبار اونو نشونه گرفت. بازم این مرده!!! همونی که باعث شد به این روز بیفتم ... بازم
سایه یه مرد افتاد رو زندگی منو یه بدبختی جدید برام رقم زد. زل زدم توی
چشماش ... انگار تازه می خواستم ببینمش ... چقدر خوشگل بود! از حق نمی شد گذشت! قد
بلند بود و خوش هیکل. چشمای درشت و خمار خوش رنگش روی اعصابم راه
می رفتن! ابروهاش کمونی بودن و دماغش سر بال ... لباش ... وای چه لبایی! اندازه اش
معمولی بود ولی حسابی قلوه ای و براق. انگار فردریک زیاد هم بیراه نمی گفت.
چرا من اینجوری شده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ چقدر هیز شده بودم و داشتم اون مرده رو بر
انداز می کردم. کلفه از نگاه خیره ام، دستی توی موهای پر پشتش فرو کرد و
گفت:
- حالت خوبه؟
حواس پریشونم توی موهای پریشونش بود. نه خرمایی بود نه طلیی نه زیتونی. انگار رنگ
خاک بود که کمی زیتونی شده بود. چه رنگی! توی رستوران هم همه اینا رو
دیده بودم اما الن دقیق تر می شد دید ... همه چیز این مرد عجیب بود و عجیب تر از همه
نگاهش ... وقتی دید جواب نمی دم دوباره پرسید:
- حالت خوب نیست؟
هول شدم و گفتم:
- خوبم ... یه کم درد دارم فقط.
با خودم غر زدم:
- مگه تو دکتری؟ چه کیفی می ده از رو این تخت بلند شم بکوبم تو ملجت ... آخه تو دیگه
از کجا افتادی وسط زندگی من؟
۲.۳k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.