پارت اول
سلام خانم لی
یوری،:سلام جناب رئیس خوب هستید؟
_از محل کارت رازی ای؟ نظرت راجع به پرونده ای که بهت دادم چیه؟
یوری:عالی رئیس ممنون که بهم اعتماد دارید(معلوم نیست چه آشی برام پخته مرتیکه)
_ خیلی خب زیاد مزاحمت نمی شم ادرس سالن تو زومکن هست همین امروز برو ببین اوضاع از چه قراره
یوری:(امروووووززز؟) بله بله چشم حتما همین امروز میرم
_ خوبه خدافظ
یوری: خدا نگه دار.... لعنت بهت امروز؟
یک ساعت بعد/
یوری:, از تاکسی پیاده شدم و کیفم رو صاف کردم جلوی یه سالن تئاتر متروکه پرنده هم پر نمی زد خیلی داغون بود و زندگی کردن تو همچین جایی یقینا فقط از یک روانی بر میومد.....
ترسم رو کنار گذاشتم و رفتم سمت در قول پیکر جلوی روم
خواستم در بزنم که با کوچکترین فشار در باز شد منم هولش دادم و وارد شدم خیلی خیلی بزرگ و البته زیبا بود قدیمی بوی خاک در با هر تکونش کلی گرد و غبار به پا می کرد کیفم رو سفت چسبیدم و دور و برم رو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم از بین صندلی های خاک گرفته رد شدم و رسیدم به صحنه همچنان کسی رو نمی دیدم که صدا بسته شدن در اومد سریع برگشتم و اسپری فلفلم رو مسلح کردم هرچی نباشه با یه روانی طرفم
جونگ کوک: هر از چند گاهی یکی رو می فرستادن که منو از اونجا بکشن بیرون ولی چطور می توانم شغلم، حرفه ام، طرفدار هام و زندگیم که این سالن بود رو رها کنم فک می کردم من دیوونه شدم ولی خودم هر شب ازشون برای این تشویق ها کف زدن ها تشکر میکردم و زندگیم رو با چیز هوایی که اونا بهم هدیه میدادن می گذروندم
یوری،:سلام جناب رئیس خوب هستید؟
_از محل کارت رازی ای؟ نظرت راجع به پرونده ای که بهت دادم چیه؟
یوری:عالی رئیس ممنون که بهم اعتماد دارید(معلوم نیست چه آشی برام پخته مرتیکه)
_ خیلی خب زیاد مزاحمت نمی شم ادرس سالن تو زومکن هست همین امروز برو ببین اوضاع از چه قراره
یوری:(امروووووززز؟) بله بله چشم حتما همین امروز میرم
_ خوبه خدافظ
یوری: خدا نگه دار.... لعنت بهت امروز؟
یک ساعت بعد/
یوری:, از تاکسی پیاده شدم و کیفم رو صاف کردم جلوی یه سالن تئاتر متروکه پرنده هم پر نمی زد خیلی داغون بود و زندگی کردن تو همچین جایی یقینا فقط از یک روانی بر میومد.....
ترسم رو کنار گذاشتم و رفتم سمت در قول پیکر جلوی روم
خواستم در بزنم که با کوچکترین فشار در باز شد منم هولش دادم و وارد شدم خیلی خیلی بزرگ و البته زیبا بود قدیمی بوی خاک در با هر تکونش کلی گرد و غبار به پا می کرد کیفم رو سفت چسبیدم و دور و برم رو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم از بین صندلی های خاک گرفته رد شدم و رسیدم به صحنه همچنان کسی رو نمی دیدم که صدا بسته شدن در اومد سریع برگشتم و اسپری فلفلم رو مسلح کردم هرچی نباشه با یه روانی طرفم
جونگ کوک: هر از چند گاهی یکی رو می فرستادن که منو از اونجا بکشن بیرون ولی چطور می توانم شغلم، حرفه ام، طرفدار هام و زندگیم که این سالن بود رو رها کنم فک می کردم من دیوونه شدم ولی خودم هر شب ازشون برای این تشویق ها کف زدن ها تشکر میکردم و زندگیم رو با چیز هوایی که اونا بهم هدیه میدادن می گذروندم
۵۴۱
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.