🖇فراز و نشیب 🖇... PART ⁷
V... RHS:
دیانا: من دیانام ... چیزی شده ؟خوبی؟
اتوسا : نه دستم
دیانا: یه تیکه از شال نخیم پاره کردم و بستم دور دستش
اتوسا: مرسی ... اسمم اتوسا هس
دیانا: ... خب کارت چیه
اتوسا : باید لباسای آشپز ها و گارسون هارو بشورم
دیانا: من کارتو انجام میدم تو برو خونتون
اتوسا : مرسی جبران میکنم
دیانا: بعد از کلی ظرف همه رفتم و دوباره رستوران خالی شد اتوسا گف لباسا .....رفتم سمت جایی که لباس میشست یه سینک عین روشویی بود اما بزرگ تر روپوش کار کنا رو انداختم و مشغول شستن شدم دستام قلم شده بود ..... بلاخره تموم شد و کیفم رو انداختم کولم و رفتم سمت در
ارسلان: کی گف کار اون دختره رو بگیری
دیانا : دستش شیشه رفته بود و درد میکرد
ارسلان: به تو چه ربطی داشت
دیانا: گناه داشت نمیتونست لباس بشوره
ارسلان: یه بار دیگه ببینم که کار یکی دیگه رو قبول کردی میکشمت
دیانا: باشه میتونم برم
ارسلان: بیا باهم میریم
دیانا: به ناچار سوار ماشینش شدم و رسیدیم خونه و رفتم جلو در خونم
ارسلان: برو تو دیگه
دیانا: باشهه ... صب کن کلیدم رو پیدا کنم
ارسلان: هوفف
دیانا: وای کیلیدم نبود هرچی گشتم نبود
ارسلان؛ چی شده
دیانا: کیلیدم نیس
ارسلان: چیکار کنیم الان .... کیفش رو گرفتم و بر عکس کردم که همچی بود جز کلید
دیانا: داشتم وسیله هامو جمعمیکردم که
ارسلان: این اسپري فلفل رو چرا همراه خودت داری
دیانا: واسه حفاظت از خودم
ارسلان:خانوم محافظ الان شبو کجا میخوابی
دیانا: میرم دنبال کلید ساز که بیاد درو باز کنه
ارسلان: آخه خنگ این موقع شب کلید ساز از کجا میخوای بیاری
دیانا: .. نشستم گوشه در خونه و گفتم ... اینجا میمونم تا صب کلید ساز بیارم
ارسلان: بیا بریم خونه من
دیانا: نه نه .. نمینمیخوام... اینجا خوبه
ارسلان: گردنت خشک میشه
دیانا : نه خوبم تو برو بخواب
ارسلان: باشه .. دلم براش میسوخت هیچکسو نداشت
دیانا: حالم بد بود دوس داشتم الان ولو میشدم رو تختم اما نمیتونستم ... همیشه اینقدر تنها و بی کس بودم ... هیچکسو نداشتم ... داشتم به بد بختی هام فکر میکردم .... هنوز اونقدر پول نداشتم که اجاره خونه رو بدم ارسلان حقوقم رو داده بود و شده بود یه ملیون اما با پول خورد و خوراکم حالا فقط ۸۰۰ تومن داشتم ... چشام پر اشک شده بود همیشه دلم واسه موقعی که بچه بودم تنگ میشه اون موقع همیشه آرزو داشتم بزرگ بشم ولی الان چی ..... بغض گلومو چنگ میزد نمیتونستم نفص بکشم ته کیفم رو نگاه کردم بطری آبم خالی بود و بدجور تشنه بودم ... لبامو تر کردم.... یواش از جام پاشدم چشام پر بغض بود رفتم سمت در خونه ارسلان و زنگو زدم
دیانا: من دیانام ... چیزی شده ؟خوبی؟
اتوسا : نه دستم
دیانا: یه تیکه از شال نخیم پاره کردم و بستم دور دستش
اتوسا: مرسی ... اسمم اتوسا هس
دیانا: ... خب کارت چیه
اتوسا : باید لباسای آشپز ها و گارسون هارو بشورم
دیانا: من کارتو انجام میدم تو برو خونتون
اتوسا : مرسی جبران میکنم
دیانا: بعد از کلی ظرف همه رفتم و دوباره رستوران خالی شد اتوسا گف لباسا .....رفتم سمت جایی که لباس میشست یه سینک عین روشویی بود اما بزرگ تر روپوش کار کنا رو انداختم و مشغول شستن شدم دستام قلم شده بود ..... بلاخره تموم شد و کیفم رو انداختم کولم و رفتم سمت در
ارسلان: کی گف کار اون دختره رو بگیری
دیانا : دستش شیشه رفته بود و درد میکرد
ارسلان: به تو چه ربطی داشت
دیانا: گناه داشت نمیتونست لباس بشوره
ارسلان: یه بار دیگه ببینم که کار یکی دیگه رو قبول کردی میکشمت
دیانا: باشه میتونم برم
ارسلان: بیا باهم میریم
دیانا: به ناچار سوار ماشینش شدم و رسیدیم خونه و رفتم جلو در خونم
ارسلان: برو تو دیگه
دیانا: باشهه ... صب کن کلیدم رو پیدا کنم
ارسلان: هوفف
دیانا: وای کیلیدم نبود هرچی گشتم نبود
ارسلان؛ چی شده
دیانا: کیلیدم نیس
ارسلان: چیکار کنیم الان .... کیفش رو گرفتم و بر عکس کردم که همچی بود جز کلید
دیانا: داشتم وسیله هامو جمعمیکردم که
ارسلان: این اسپري فلفل رو چرا همراه خودت داری
دیانا: واسه حفاظت از خودم
ارسلان:خانوم محافظ الان شبو کجا میخوابی
دیانا: میرم دنبال کلید ساز که بیاد درو باز کنه
ارسلان: آخه خنگ این موقع شب کلید ساز از کجا میخوای بیاری
دیانا: .. نشستم گوشه در خونه و گفتم ... اینجا میمونم تا صب کلید ساز بیارم
ارسلان: بیا بریم خونه من
دیانا: نه نه .. نمینمیخوام... اینجا خوبه
ارسلان: گردنت خشک میشه
دیانا : نه خوبم تو برو بخواب
ارسلان: باشه .. دلم براش میسوخت هیچکسو نداشت
دیانا: حالم بد بود دوس داشتم الان ولو میشدم رو تختم اما نمیتونستم ... همیشه اینقدر تنها و بی کس بودم ... هیچکسو نداشتم ... داشتم به بد بختی هام فکر میکردم .... هنوز اونقدر پول نداشتم که اجاره خونه رو بدم ارسلان حقوقم رو داده بود و شده بود یه ملیون اما با پول خورد و خوراکم حالا فقط ۸۰۰ تومن داشتم ... چشام پر اشک شده بود همیشه دلم واسه موقعی که بچه بودم تنگ میشه اون موقع همیشه آرزو داشتم بزرگ بشم ولی الان چی ..... بغض گلومو چنگ میزد نمیتونستم نفص بکشم ته کیفم رو نگاه کردم بطری آبم خالی بود و بدجور تشنه بودم ... لبامو تر کردم.... یواش از جام پاشدم چشام پر بغض بود رفتم سمت در خونه ارسلان و زنگو زدم
۱۷.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.