فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۷»
هایون به دستای خونیش نگاه کردو ناباور زمزمه کرد..
• من...من کشتمش من مورا رو کشتم!
تهیونگ مورا رو ول کرد و یقه ی هایونو گرفت و زد توی صورتش که هایون پرت شد رو زمین...تهیونگ انگشت اشارشو جلوی هایون تکون داد...
+ببین عوضی نمیدونم کی هستی و از کجا یهو پیدات شد ولی گند زدی به زندگی من و مورا برو دعا کن بلایی سرش نیاد که اگه چیزیش بشه کاری میکنم روزی هزاربار آرزوی مرگ کنی
باصدای آمبولانس به خودش اومد و رفت سمت مورا
٫ نه آقای محترم تکونش ندید
تهیونگ بی حرکت به صورت رنگ پریده مورا خیره شد...
اصلا نفهمید چطور مسیر طی کردن و به بیمارستان رسیدن ....تقریبا سه ساعت بود که از هیچی خبر نداشت رو صندلی نشسته بود و خیره به زمین دستاشو تو موهاش فرو کرده بود.
با صدای باز شدن در سرشو بالا آورد و به دکتر نگاه کرد....حتی حال بلند شدن و سوال پرسیدن نداشت...
دکتر نگاهی به تهیونگ و هایون کرد و شروع کرد به حرف زدن...
° حتما همراه اون خانم هستید! باید بگم چاقو عمیق فرو رفته بود و خیلی طول کشید که رگاشو به هم پیوند بزنیم و جلوی خون ریزی رو بگیریم از اونجایی که خون ریزی زیادی داشته احتمال داره دیر به هوش بیاد اما خیلی باید مواظب باشید فعالیت سخت نداشته باشه و زیاد تحرک نکنه بقیه احتمالاتم میزاریم برای وقتی که به هوش میاد...اگه سوالی نیست خدانگهدار.
+دکتر..میتونم ببینمش؟
° وقتی منتقل شد به بخش میتونید
+ممنونم ازتون
• دکتر یعنی ....یعنی نمرده؟
° نه پسرم خوش شانسه و دختر قوی ایه
تهیونگ لبخند پر ذوق هایونو که دید با حرص از روی صندلی بلند شد و رفت بیرون بخش...
با رد شدن تخت چرخ داری که مورا روش بود دنبالش رفت تا به اتاقی که بردنش رسید.
رفت و کنارش روی صندلی نشست و به دستگاهایی که بهش وصل بود نگاه کرد....
دستشو گرفت و پشت دستشو بوسید.
+مورا ...فقط ...فقط یه بار چشماتو باز کن قول میدم دیگه تا آخر عمرت نذارم یه تار مو ازت کم بشه قول میدم، دلم برای چشمای نازت تنگ شده...
بقیه حرفش با بغضی که تو گلوش بود خفه شد که متوجه تکون خوردن پلکای مورا شد....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘)
هایون به دستای خونیش نگاه کردو ناباور زمزمه کرد..
• من...من کشتمش من مورا رو کشتم!
تهیونگ مورا رو ول کرد و یقه ی هایونو گرفت و زد توی صورتش که هایون پرت شد رو زمین...تهیونگ انگشت اشارشو جلوی هایون تکون داد...
+ببین عوضی نمیدونم کی هستی و از کجا یهو پیدات شد ولی گند زدی به زندگی من و مورا برو دعا کن بلایی سرش نیاد که اگه چیزیش بشه کاری میکنم روزی هزاربار آرزوی مرگ کنی
باصدای آمبولانس به خودش اومد و رفت سمت مورا
٫ نه آقای محترم تکونش ندید
تهیونگ بی حرکت به صورت رنگ پریده مورا خیره شد...
اصلا نفهمید چطور مسیر طی کردن و به بیمارستان رسیدن ....تقریبا سه ساعت بود که از هیچی خبر نداشت رو صندلی نشسته بود و خیره به زمین دستاشو تو موهاش فرو کرده بود.
با صدای باز شدن در سرشو بالا آورد و به دکتر نگاه کرد....حتی حال بلند شدن و سوال پرسیدن نداشت...
دکتر نگاهی به تهیونگ و هایون کرد و شروع کرد به حرف زدن...
° حتما همراه اون خانم هستید! باید بگم چاقو عمیق فرو رفته بود و خیلی طول کشید که رگاشو به هم پیوند بزنیم و جلوی خون ریزی رو بگیریم از اونجایی که خون ریزی زیادی داشته احتمال داره دیر به هوش بیاد اما خیلی باید مواظب باشید فعالیت سخت نداشته باشه و زیاد تحرک نکنه بقیه احتمالاتم میزاریم برای وقتی که به هوش میاد...اگه سوالی نیست خدانگهدار.
+دکتر..میتونم ببینمش؟
° وقتی منتقل شد به بخش میتونید
+ممنونم ازتون
• دکتر یعنی ....یعنی نمرده؟
° نه پسرم خوش شانسه و دختر قوی ایه
تهیونگ لبخند پر ذوق هایونو که دید با حرص از روی صندلی بلند شد و رفت بیرون بخش...
با رد شدن تخت چرخ داری که مورا روش بود دنبالش رفت تا به اتاقی که بردنش رسید.
رفت و کنارش روی صندلی نشست و به دستگاهایی که بهش وصل بود نگاه کرد....
دستشو گرفت و پشت دستشو بوسید.
+مورا ...فقط ...فقط یه بار چشماتو باز کن قول میدم دیگه تا آخر عمرت نذارم یه تار مو ازت کم بشه قول میدم، دلم برای چشمای نازت تنگ شده...
بقیه حرفش با بغضی که تو گلوش بود خفه شد که متوجه تکون خوردن پلکای مورا شد....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘)
۲۶.۷k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.