روزی روزگاری عشق ... part 19 ... فصل 2
خودشو رو تخت رها کرد
فقط به یه خواب راحت احتیاج داشت
از این که کم کم داشت به معشوقش نزدیک میشد خوشحال بود بعد از چند سال دیدن اون قلبشو به تپش مینداخت
چشماشو با فکر اون روی هم گزاشت و وارد دنیای خواب شد
خواب های رویایی میدید که ارزوشونو داشت
اینکه با دختر مورد علاقش ازدواج کنه
صاحب بچه بشن و کنار هم بزرگش کنن
آرزوش پدر شدن بود نه پدری مثل بابای خودش می خواست پدری مثل بابای جانگ می باشه
که بچش بهش تکیه کنه
این خیال ها باعث اروم خوابیدنش بودن
که با وارد شدن واقعیت توی رویاش از خواب پرید
قلبش تند تند میزد و نفسش تنگ شده بود بعد از خوردن کمی آب رفت پایین
اونجا هر کس مشغول کارای خودش بود
و این براش حوصله سر بر بود پس تصمیم گرفت بره و نقشه ی فردا شبشو بکشه
بعد از کلی فکر کردن راجبه نقشه دیگه داشت راه اشپز خونه و دست شویی خونه ی پدرشم یادش میرفت
اما هنوزم نمیتونست بره میخواست نقششو تموم کنه
از یه طرفم صدای شکمش کل اتاق رو گذاشته بود رو سرش
کلافه بلند شد و رفت پایین
تهیونگ : این غذا حاظر نشد ؟
اجوما : چرا پسرم بیا بشیم برات بکشم
تهیونگ : اینا نمیخورن ؟ * اشاره به پدرش و ...
اجوما : اونا جدا جدا غذا میخورن
تهیونگ : یعنی چه ؟
اجوما : خب مادرتون ساعت ۸ شام میخورن و خانم کیم ساعت ۹ پدرتون هم ساعت ۱۰ ... ولی غذا ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه آماده میشه ... و پدرتون و همسراشون صبحانه و ناهار رو کنار هم میخورن
تهیونگ : اها ... میشه شما با من غذا بخورید ؟ ... خیلی وقته که دیگه کنار کسی غذا نخوردم
اجوما : چشم * لبخند
این که کنار کسی غذا میخورد حس خوبی بهش میداد
بعد از خوردن غذا دوباره اروم رفت خوابید باید حسابی استراحت میکرد فردا روز پر مشغله ای رو باید شروع میکرد
...
لایک : ۱۵
کامنت : ۷
میدونم این یکی یکم ... شد ولی بازم تو پارتای بعد جبران میکنم و پر هیجان تر مینویسم
فقط به یه خواب راحت احتیاج داشت
از این که کم کم داشت به معشوقش نزدیک میشد خوشحال بود بعد از چند سال دیدن اون قلبشو به تپش مینداخت
چشماشو با فکر اون روی هم گزاشت و وارد دنیای خواب شد
خواب های رویایی میدید که ارزوشونو داشت
اینکه با دختر مورد علاقش ازدواج کنه
صاحب بچه بشن و کنار هم بزرگش کنن
آرزوش پدر شدن بود نه پدری مثل بابای خودش می خواست پدری مثل بابای جانگ می باشه
که بچش بهش تکیه کنه
این خیال ها باعث اروم خوابیدنش بودن
که با وارد شدن واقعیت توی رویاش از خواب پرید
قلبش تند تند میزد و نفسش تنگ شده بود بعد از خوردن کمی آب رفت پایین
اونجا هر کس مشغول کارای خودش بود
و این براش حوصله سر بر بود پس تصمیم گرفت بره و نقشه ی فردا شبشو بکشه
بعد از کلی فکر کردن راجبه نقشه دیگه داشت راه اشپز خونه و دست شویی خونه ی پدرشم یادش میرفت
اما هنوزم نمیتونست بره میخواست نقششو تموم کنه
از یه طرفم صدای شکمش کل اتاق رو گذاشته بود رو سرش
کلافه بلند شد و رفت پایین
تهیونگ : این غذا حاظر نشد ؟
اجوما : چرا پسرم بیا بشیم برات بکشم
تهیونگ : اینا نمیخورن ؟ * اشاره به پدرش و ...
اجوما : اونا جدا جدا غذا میخورن
تهیونگ : یعنی چه ؟
اجوما : خب مادرتون ساعت ۸ شام میخورن و خانم کیم ساعت ۹ پدرتون هم ساعت ۱۰ ... ولی غذا ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه آماده میشه ... و پدرتون و همسراشون صبحانه و ناهار رو کنار هم میخورن
تهیونگ : اها ... میشه شما با من غذا بخورید ؟ ... خیلی وقته که دیگه کنار کسی غذا نخوردم
اجوما : چشم * لبخند
این که کنار کسی غذا میخورد حس خوبی بهش میداد
بعد از خوردن غذا دوباره اروم رفت خوابید باید حسابی استراحت میکرد فردا روز پر مشغله ای رو باید شروع میکرد
...
لایک : ۱۵
کامنت : ۷
میدونم این یکی یکم ... شد ولی بازم تو پارتای بعد جبران میکنم و پر هیجان تر مینویسم
۲۱.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.