دوپارتی غمگین از جونگکوک!
ا.ت و جونگکوک بهترین کاپل تو دبیرستان بودن..طوری ک همه میدونستن اینا باهمن..و هیچ چیزی جلو دارشون نیس..
یاا..جونگکوکا واسه چی واسم بستنی نمیگیری؟!..
_چون میدونم سرما میخوری!..مثه همیشه نمیدونم چرا تو زمستون وسط راه..بستنی میخوای؟..
....
دو سال بعد..**
ا.ت..خیلی علاقه بیشتری ب جونگکوک داشت..مخصوصا الان ک تو دانشگاه رفته..ولی بعضی اوقات متوجه بی محلی..جونگکوک میشد..
ک این رفتار..خیلی رو مخش بود..و باعث شد یذره..احساس مزاحمت کنه..اما خب اون جونگکوک رو داشت..پس چیز زیادی..نگرانش نمیکرد..البته..تا امروز!
-شاید الان فک کنید..این درباره خیانته..اما اشتباه فکر میکنین..پس..برید ادامه!
..
ساعت:²:¹⁸ بامداد
:ب جونگکوک پی ام دادم ک میرم بیرون..بعد چند دیقه سین زد..اما جوابی نداد..زیاد اهمیتی نداشت..چون معلومه ک سرکاره..و نمیتونه جواب بده..ولی رف سمت اتاقش و کمد لباسش رو باز کرد..یه لباس تیره انتخاب کرد..پوشید گوشیش رو تو جیبش گزاشت بوت هاش رو ک میپوشید..در رو بست..و ب سمت اتوبان حرکت کرد..و منتظر دوستش بود..
ک بیاد دنبالش..و باهم برن..سوجو بخورن!
اما..چون خیابونا خلوت بود..و ماشین های خفنی رد میشدن...تا یه ماشین از جلوش رد شد..با سرعت زیاد!!..
اون پلاک..اون رنگ مشکیِ ماشین..و همون فرد..اون جونگکوک بود..ولی یه نفر دیگه هم کنارش بود...تا خواست ب جونگکوک زنگ بزنه..
ک بگه کجاس؟!..اما..با یه صدای بلند..تموم ترسش رو جلوش فرا گرف..اون ماشین..کلا برگشته بود..
و شیشه ها خورد شده..و خون ریخته!!
پاهاش نیرویی نداشت..دستاش بی حس شده بودن..و تموم صدا ها متوقف شدن..مردم رو میدید..ک دور اون ماشین جمع شده بودن..اما..اونا یه دختر از صندلی شاگرد..بیرون اوردن..و این علامت خوبی نبود..ولی بعد چند دیقه نور آبی قرمز..و صداهای اورژانس پلیس اومده بود..
اون شاهد..تصادف کسی بود ک همه زندگیش ب اون بسته بود..
آروم با قدمایی لرزون سمت اون جمعیت رف..و دید...
...
فرداپارتشومیزارم!..میدونمخیلیخوبه:>>
یاا..جونگکوکا واسه چی واسم بستنی نمیگیری؟!..
_چون میدونم سرما میخوری!..مثه همیشه نمیدونم چرا تو زمستون وسط راه..بستنی میخوای؟..
....
دو سال بعد..**
ا.ت..خیلی علاقه بیشتری ب جونگکوک داشت..مخصوصا الان ک تو دانشگاه رفته..ولی بعضی اوقات متوجه بی محلی..جونگکوک میشد..
ک این رفتار..خیلی رو مخش بود..و باعث شد یذره..احساس مزاحمت کنه..اما خب اون جونگکوک رو داشت..پس چیز زیادی..نگرانش نمیکرد..البته..تا امروز!
-شاید الان فک کنید..این درباره خیانته..اما اشتباه فکر میکنین..پس..برید ادامه!
..
ساعت:²:¹⁸ بامداد
:ب جونگکوک پی ام دادم ک میرم بیرون..بعد چند دیقه سین زد..اما جوابی نداد..زیاد اهمیتی نداشت..چون معلومه ک سرکاره..و نمیتونه جواب بده..ولی رف سمت اتاقش و کمد لباسش رو باز کرد..یه لباس تیره انتخاب کرد..پوشید گوشیش رو تو جیبش گزاشت بوت هاش رو ک میپوشید..در رو بست..و ب سمت اتوبان حرکت کرد..و منتظر دوستش بود..
ک بیاد دنبالش..و باهم برن..سوجو بخورن!
اما..چون خیابونا خلوت بود..و ماشین های خفنی رد میشدن...تا یه ماشین از جلوش رد شد..با سرعت زیاد!!..
اون پلاک..اون رنگ مشکیِ ماشین..و همون فرد..اون جونگکوک بود..ولی یه نفر دیگه هم کنارش بود...تا خواست ب جونگکوک زنگ بزنه..
ک بگه کجاس؟!..اما..با یه صدای بلند..تموم ترسش رو جلوش فرا گرف..اون ماشین..کلا برگشته بود..
و شیشه ها خورد شده..و خون ریخته!!
پاهاش نیرویی نداشت..دستاش بی حس شده بودن..و تموم صدا ها متوقف شدن..مردم رو میدید..ک دور اون ماشین جمع شده بودن..اما..اونا یه دختر از صندلی شاگرد..بیرون اوردن..و این علامت خوبی نبود..ولی بعد چند دیقه نور آبی قرمز..و صداهای اورژانس پلیس اومده بود..
اون شاهد..تصادف کسی بود ک همه زندگیش ب اون بسته بود..
آروم با قدمایی لرزون سمت اون جمعیت رف..و دید...
...
فرداپارتشومیزارم!..میدونمخیلیخوبه:>>
۸.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳