..کوچولو دل باخته🥀.. ~پارت۱~
..کوچولو دل باخته🥀.. ~پارت۱~
خانمه:
_خب خانوم کوچوله میشنوم حرفاتو با من حرف بزن چرا غذا نمیخوری چرا باکسی حرف نمیزنی؟
دیانا:
_نمیخواستم با کسی حرف بزنم و بازم مثل همیشه سکوت کردم حس خوبی به مردم نداشتم ازشون میترسیدم.....
خانومه:
_ببین میتونی منو دوستت حساب کنی و باهام حرف بزنی از صندلی پاشدم به طرفش رفتم که چسبید به دیوار
دیانا:
_نکنه میخواد مثل نا پدریم منو بزنه نه نه بخاطر ترسی که ازش داشتم به عقب رفتم و شروع کردم به گریه کردن ک.....
خانوم شیخی:
_بعد از شنیدن گریه دیانا با عجله به سمت در اتاق رفتم درو محکم باز کردم ک...
خانوم رحمانی:
_نه خانوم شیخ نه .
خانوم شیخی:
دیانا دخترم تو برو بیرون من الان میام فدات شم:)
خانوم کمالی:
هیچ فرق نکردی اصلا یک کلمه هم حرف نمیزنه خانوم شیخی حتی یه کلمه این بچه معلوم نیست چشه تو پرورشگاه کسی اذیتش میکنه؟ یا میذنتش؟.
خانوم شیخی:
راستش ندیدم کسی دیانا رو بزنه اما چیزایی از گذشتش میدونم ک دیانا خیلی سختی کشیده بعد پدر مادرش گذاشتنش پرورشگاه
خانوم کمالی(مشاوره):
میدونین چیا بهش گذشته شاید اگه بدونیم بتونیم بچه به اون دسته گلی رو از این وضیعت بد در بیاریم حتی غذا هم میگید نمیخوره این بچه خیلی خیلی کوچیکه .....
خانوم شیخی:
راستش تا جایی که میدونم دیانا تو خانواده فقیری بزرگ شده از لحاظ ادب خیلی خیلی بچه با ادبی درسشم میخونه اما از لحاظ روحی داغونه شنیدم که باباش اون بچه به اون معصومی رو میزده مادرشم چون دیده این بچه دار اعضاب میکشه گفته بیارم پرورشگاه
خانوم کمالی(مشاوره):
مرسی بازم میتونید برید اما حواستون بهش باشه هرچیزی شد بهم خبر بدید....
خانوم شیخی:
چشم حتما.... از جام بلند شدم با درو بازم کردم که دیانا از جاش پرید روبروش وایسادم ادامه دادم بیا بریم قشنگم بیا
ادامه دادم دیانا نمیخای حرف بزنی؟
بازم سکوت کرد منم دیگه ادامه ندادم...
ادامه دارد....
خانمه:
_خب خانوم کوچوله میشنوم حرفاتو با من حرف بزن چرا غذا نمیخوری چرا باکسی حرف نمیزنی؟
دیانا:
_نمیخواستم با کسی حرف بزنم و بازم مثل همیشه سکوت کردم حس خوبی به مردم نداشتم ازشون میترسیدم.....
خانومه:
_ببین میتونی منو دوستت حساب کنی و باهام حرف بزنی از صندلی پاشدم به طرفش رفتم که چسبید به دیوار
دیانا:
_نکنه میخواد مثل نا پدریم منو بزنه نه نه بخاطر ترسی که ازش داشتم به عقب رفتم و شروع کردم به گریه کردن ک.....
خانوم شیخی:
_بعد از شنیدن گریه دیانا با عجله به سمت در اتاق رفتم درو محکم باز کردم ک...
خانوم رحمانی:
_نه خانوم شیخ نه .
خانوم شیخی:
دیانا دخترم تو برو بیرون من الان میام فدات شم:)
خانوم کمالی:
هیچ فرق نکردی اصلا یک کلمه هم حرف نمیزنه خانوم شیخی حتی یه کلمه این بچه معلوم نیست چشه تو پرورشگاه کسی اذیتش میکنه؟ یا میذنتش؟.
خانوم شیخی:
راستش ندیدم کسی دیانا رو بزنه اما چیزایی از گذشتش میدونم ک دیانا خیلی سختی کشیده بعد پدر مادرش گذاشتنش پرورشگاه
خانوم کمالی(مشاوره):
میدونین چیا بهش گذشته شاید اگه بدونیم بتونیم بچه به اون دسته گلی رو از این وضیعت بد در بیاریم حتی غذا هم میگید نمیخوره این بچه خیلی خیلی کوچیکه .....
خانوم شیخی:
راستش تا جایی که میدونم دیانا تو خانواده فقیری بزرگ شده از لحاظ ادب خیلی خیلی بچه با ادبی درسشم میخونه اما از لحاظ روحی داغونه شنیدم که باباش اون بچه به اون معصومی رو میزده مادرشم چون دیده این بچه دار اعضاب میکشه گفته بیارم پرورشگاه
خانوم کمالی(مشاوره):
مرسی بازم میتونید برید اما حواستون بهش باشه هرچیزی شد بهم خبر بدید....
خانوم شیخی:
چشم حتما.... از جام بلند شدم با درو بازم کردم که دیانا از جاش پرید روبروش وایسادم ادامه دادم بیا بریم قشنگم بیا
ادامه دادم دیانا نمیخای حرف بزنی؟
بازم سکوت کرد منم دیگه ادامه ندادم...
ادامه دارد....
۱۰.۸k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.