شینپی (پارت ۲۱)
داشتم نفر بعدی رو نشونه می رفتم که صدای پسرا رو از پشت سرم شنیدم . برگشتم و دیدم وحشت زده دارن اطرافشون رو نگاه می کنن . اومدن وسط پذیرایی . سرمو برگردوندم و همونطور که نفر بعدی رو نشانه می رفتم داد زدم : بخوابین روی زمین ! با داد من همشون نشستن روی زمین . کلی از افرادشونو در عرض ۵ دقیقه کشتم . مینهو هول کرده بود و دید اوضاع خیلی خیته . من در حال شلیک بودم که یهو نمیدونم از کجا یه نارنجک زدن پشت در . در از جا دراومد و همراه انفجار من تا وسط پذیرایی پرت شدم. کمرم...کمرم به شدت درد می کرد . به سختی نشستم . دیدم سینا میخواد بیاد گفتم : نیا ، من خوبم...بلند شدم و روی پاهام وایسادم . مینهو با چشمای روانیش به پشت سرم زل زده بود و پوزخند میزد . برگشتم و پسرا رو پشتم دیدم . نامجون و کوک از همه جلوتر بودن و بقیه...یه جورایی پشت هم قایم شده بودن . برگشتم سمت مینهو . نه...نه...نمیزارم . جلوشون وایسادم و خشمگین نگاش کردم . سینا و بقیه افرادم به تیراندازی ادامه دادن . مینهو نامجون رو نشونه گرفت . مینهو : چطوره با لیدرشون شروع کنیم ؟
بدون اینکه برگردم دست نامجون رو گرفتم و کشیدم پشتم . ا/ت : فکرشم نکن . چرا یکی این حرومزاده رو نمیزنه؟ سینا یکی زد به ران پای مینهو . خودمو جلوتر کشیدم . به محض اینکه تیر به مینهو برخورد کرد ، ماشه رو فشار داد . تیر رو ندیدم ولی میتونستم حس کنم توی بدنمه . ا...اما این بار فرق داشت . این بار انگار کل بدنم مچاله شد . نمیتونستم خوب نفس بکشم. به بدنم نگاه کردم . لعنتی...صاف خورده توی قفسه سینه م و احتمالا توی قلبم...دنیا دور سرم چرخید و تعادلم رو از دست دادم . ولی سردی زمین رو حس نکردم . چشمم رو چرخوندم و دیدم افتادم توی بغل جونگکوک . نگران نگام می کرد . پوزخندی زدم . وضعیت مسخره ایه...من دارم میمیرم...دیگه هیچوقت نمیبینمشون...نگاهم رو چرخوندم . سینا رو دیدم ، افراد وفادارم رو ، و کل پسرا رو . این آخرین فرصت منه...با آخرین جونام گفتم : م...متاسفم . اشک توی چشمای کوک جمع شده بود . زیر لب گفتم : ک...کوک...د...دوستت دارم...
کوک : چی گفتی ؟ صورتش رو آورد نزدیک تر .
ا/ت : دوستت دارم... یقه ش رو گرفتم و کشیدم جلو . لبام رو گذاشتم روی لباش . این اولین و آخرین بوسه ی منه... و با احساس نرمی لباش دنیا برام سیاه و سیاه تر شد...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
بدون اینکه برگردم دست نامجون رو گرفتم و کشیدم پشتم . ا/ت : فکرشم نکن . چرا یکی این حرومزاده رو نمیزنه؟ سینا یکی زد به ران پای مینهو . خودمو جلوتر کشیدم . به محض اینکه تیر به مینهو برخورد کرد ، ماشه رو فشار داد . تیر رو ندیدم ولی میتونستم حس کنم توی بدنمه . ا...اما این بار فرق داشت . این بار انگار کل بدنم مچاله شد . نمیتونستم خوب نفس بکشم. به بدنم نگاه کردم . لعنتی...صاف خورده توی قفسه سینه م و احتمالا توی قلبم...دنیا دور سرم چرخید و تعادلم رو از دست دادم . ولی سردی زمین رو حس نکردم . چشمم رو چرخوندم و دیدم افتادم توی بغل جونگکوک . نگران نگام می کرد . پوزخندی زدم . وضعیت مسخره ایه...من دارم میمیرم...دیگه هیچوقت نمیبینمشون...نگاهم رو چرخوندم . سینا رو دیدم ، افراد وفادارم رو ، و کل پسرا رو . این آخرین فرصت منه...با آخرین جونام گفتم : م...متاسفم . اشک توی چشمای کوک جمع شده بود . زیر لب گفتم : ک...کوک...د...دوستت دارم...
کوک : چی گفتی ؟ صورتش رو آورد نزدیک تر .
ا/ت : دوستت دارم... یقه ش رو گرفتم و کشیدم جلو . لبام رو گذاشتم روی لباش . این اولین و آخرین بوسه ی منه... و با احساس نرمی لباش دنیا برام سیاه و سیاه تر شد...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۵.۹k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.