پارت◇⁵²
بعد حوله رو داد دستم رفت سمت صندلی و نشست روش ....
تهیونگ:بدو منتظرم...
با دهن باز نگاهش میکردم ...مرده گنده خدا بهت دوتا دست داده ...یکم خجالت بکش ...الاغ..
تهیونگ:خودتی..
این و که گفت رسما با چشمای گرد شده نگاهش کردم و به ته ته پته افتادم ....
ا/ت:م...تو...
تهیونگ:پس درست حدس زدم ...؟..فک کنم یکم باید تو ادبت دست ببرم ...ن؟
سرم و گرفتم پایین ...انگار علم غیب داره لعنتی ...
صبح با صدای یکی از خدمتکارا بیدار شدم ...بعد از اینکه پاشدم نشستم اونم رفت ...با دستم چشمام و مالیدم...یه نگاه به ساعت کردم یک ربع به ۱۰ بود و ما باید ۱۰ بیمارستان میبودیم...مثل جت از جام بلند شدم...با وجود سنگینی کچ تمام کارام و ۱۰ دقه ای انجام دادم ...از در اتاق زدم بیرون ....رفتم سمت پله ها ...یه نگاه به اطراف کردم هیچ کس نبود ...بسه دیگ ....هر چقدر بقیه کمکت کردن بسه ...امروز باید خودت بری پایین ...اولین قدم و گذاشتم و با زور پای دومم و اوردم پایین ...نفس هام تند شد ...یه لبخند اومد روی لبم ...افرین ...پله ی دومم به سختی گذروندم ...سرم پایین بود و تا بتونم پاهام و ببینم برای همین موهام ریخته بود جلوم ...اصلا دید نداشتم ....
تهیونگ:اجنه خانم؟...
با شنیدن صداش سرم و با ضرب اوردم بالا و قلبمو گرفتم ...
تهیونگ:مگه روحام ...میترسن؟
متوجه حرفش نشدم برا همین ...عادی نگاش میکردم ....که نفسی از روی کلافگی بیرون داد...بعد دستشو برد سمت موهام اول ترسیدم اومدم عقب ولی فقط یکم از موهامو گرفت دستش...
تهیونگ:از موهای باز خوشم نمیاد ...ببندشون
سرم و ریز و سریع تکون دادم...
تهیونگ :خوبه...
نگام و انداختم پایین و داشتم رفتارشو تحلیل میکردم که یه دفعه زیر پام خالی شد و هین بلندی کشیدم ...
تهیونگ:تاخیرت بالاست ...اینجوری بیای ۱۲ شب میرسیم بیمارستان ..
سعی کردم منم عادی رفتار کنم پس فقط دستام و انداختم دور گردنش ...اونم با هزار مصیبت ...از در عمارت زدیم بیرون ...داشت میبردم سمت ماشین خودش ...بی اراده لب زدم ...:پس ...جین؟
تهیونگ:خودم میبرمت
ا/ت:اما...
با نگاهی که بهم انداخت کلا زیپ دهنمو کشیدم ...
تا رسیدن به بیمارستان دیگ هیچی نگفتم و به بیرون خیره شدم ...با تکون های ماشین پلکام روی هم افتاد و خیلی سریع خوابم برد...با صدای اطرافم چشمام و باز کردم ..به اطراف خیره شدم ...همجا سفید بود ...روی تخت نیم خیز شدم ...که دکتر با تهی...ارباب اومدن سمتم...
دکتر:سلام خانم ؟؟
لب باز کردم فامیلیمو بگم که ارباب خیلی ریلکس گفت:کیم
دکتر:عااا بله ...خانم کیم ...حالتون بهتر شد اون موقع که دیدمتون زیاد اسیب دیده بودن ...سرتون خیلی زخمی شد ..
یه لبخند زدم و گفتم:خوبم..
دکتر:خیلیم خوب...بریم کچ پاهاتون باز کنیم؟
اروم سرم و تکون دادم که به یه پرستار اشاره کرد و اونم اومد سمتم و کمک کرد بریم داخل یکی از اتاق ها...دکترم اومد همنجور که دست کششو میپوشید با من حرف میزد...
دکتر:از سرتون عکس گرفتید؟
با مکث سرم و تکون دادم ...
دکتر:بهتر بود میگرفتید ...برای اطمینان ...راستی چی شد که این اتفاق افتاد؟
یه نگاه به دکتر انداختم و بعد جهت نگام و عوض کردم و به ارباب نگاه کردم ...که با اخم های توهم دکتر نگاه میکرد...لب باز کردم که بگم...
تهیونگ:...
تهیونگ:بدو منتظرم...
با دهن باز نگاهش میکردم ...مرده گنده خدا بهت دوتا دست داده ...یکم خجالت بکش ...الاغ..
تهیونگ:خودتی..
این و که گفت رسما با چشمای گرد شده نگاهش کردم و به ته ته پته افتادم ....
ا/ت:م...تو...
تهیونگ:پس درست حدس زدم ...؟..فک کنم یکم باید تو ادبت دست ببرم ...ن؟
سرم و گرفتم پایین ...انگار علم غیب داره لعنتی ...
صبح با صدای یکی از خدمتکارا بیدار شدم ...بعد از اینکه پاشدم نشستم اونم رفت ...با دستم چشمام و مالیدم...یه نگاه به ساعت کردم یک ربع به ۱۰ بود و ما باید ۱۰ بیمارستان میبودیم...مثل جت از جام بلند شدم...با وجود سنگینی کچ تمام کارام و ۱۰ دقه ای انجام دادم ...از در اتاق زدم بیرون ....رفتم سمت پله ها ...یه نگاه به اطراف کردم هیچ کس نبود ...بسه دیگ ....هر چقدر بقیه کمکت کردن بسه ...امروز باید خودت بری پایین ...اولین قدم و گذاشتم و با زور پای دومم و اوردم پایین ...نفس هام تند شد ...یه لبخند اومد روی لبم ...افرین ...پله ی دومم به سختی گذروندم ...سرم پایین بود و تا بتونم پاهام و ببینم برای همین موهام ریخته بود جلوم ...اصلا دید نداشتم ....
تهیونگ:اجنه خانم؟...
با شنیدن صداش سرم و با ضرب اوردم بالا و قلبمو گرفتم ...
تهیونگ:مگه روحام ...میترسن؟
متوجه حرفش نشدم برا همین ...عادی نگاش میکردم ....که نفسی از روی کلافگی بیرون داد...بعد دستشو برد سمت موهام اول ترسیدم اومدم عقب ولی فقط یکم از موهامو گرفت دستش...
تهیونگ:از موهای باز خوشم نمیاد ...ببندشون
سرم و ریز و سریع تکون دادم...
تهیونگ :خوبه...
نگام و انداختم پایین و داشتم رفتارشو تحلیل میکردم که یه دفعه زیر پام خالی شد و هین بلندی کشیدم ...
تهیونگ:تاخیرت بالاست ...اینجوری بیای ۱۲ شب میرسیم بیمارستان ..
سعی کردم منم عادی رفتار کنم پس فقط دستام و انداختم دور گردنش ...اونم با هزار مصیبت ...از در عمارت زدیم بیرون ...داشت میبردم سمت ماشین خودش ...بی اراده لب زدم ...:پس ...جین؟
تهیونگ:خودم میبرمت
ا/ت:اما...
با نگاهی که بهم انداخت کلا زیپ دهنمو کشیدم ...
تا رسیدن به بیمارستان دیگ هیچی نگفتم و به بیرون خیره شدم ...با تکون های ماشین پلکام روی هم افتاد و خیلی سریع خوابم برد...با صدای اطرافم چشمام و باز کردم ..به اطراف خیره شدم ...همجا سفید بود ...روی تخت نیم خیز شدم ...که دکتر با تهی...ارباب اومدن سمتم...
دکتر:سلام خانم ؟؟
لب باز کردم فامیلیمو بگم که ارباب خیلی ریلکس گفت:کیم
دکتر:عااا بله ...خانم کیم ...حالتون بهتر شد اون موقع که دیدمتون زیاد اسیب دیده بودن ...سرتون خیلی زخمی شد ..
یه لبخند زدم و گفتم:خوبم..
دکتر:خیلیم خوب...بریم کچ پاهاتون باز کنیم؟
اروم سرم و تکون دادم که به یه پرستار اشاره کرد و اونم اومد سمتم و کمک کرد بریم داخل یکی از اتاق ها...دکترم اومد همنجور که دست کششو میپوشید با من حرف میزد...
دکتر:از سرتون عکس گرفتید؟
با مکث سرم و تکون دادم ...
دکتر:بهتر بود میگرفتید ...برای اطمینان ...راستی چی شد که این اتفاق افتاد؟
یه نگاه به دکتر انداختم و بعد جهت نگام و عوض کردم و به ارباب نگاه کردم ...که با اخم های توهم دکتر نگاه میکرد...لب باز کردم که بگم...
تهیونگ:...
۱۷۰.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.