پارت ۱۳ رمان (بد بوی من// My bad boy )
#بی_تی_اس#بد_بوی_من#فیک#فیک_بی_تی_اس#فیکشن#رمان
.
+خب حالا کوچولو ببخشید😂
_..... (پوکر)
جیمین:یااا ته تو واقعا نمیخای چیزی بهش بگی؟
_گگگگ...
+.......چرا همش میخواید یه بلایی سر من بیارید؟😐
_چون چ چسبیده به را
+خدا شفا بده.....برید یه جا دیگه بشینین میخوام غذامو بخورم
_خب بخور ما چیکار تو داریم
+آره اصن تو خیلی مظلومی😑
_برو بابا.... (شروع کرد به غذا خوردن)
+وای خداااا چه وون بیا بریم
×باشه..
_(یهو دست ا.ت رو گرفت و نشوندش دوباره روی صندلی)تو هیچ جا نمیری
+یااا ولم کن براچی اونوقت؟
_چون من میگم
+وای واقعا ک...
_شششش (انگشت اشارشو گذاشت روی لب ا.ت) همین که گفتم سکوت کن و غذات رو بخور
+....(سکوت کرد و غذاشو خورد)
{چند دقیقه بعد..}
+من دیگه نمیخورم چه وون بریم
×بریم..
(ا.ت داشت میرفت که تهیونگ پاش رو دراز کرده بود و ا.ت اونو ندید و پاش گیر کرد و افتاد و صورتش صاف رفت تو غذاها....همه داشتن بهش میخندیدن که ته اومد گفت)
_دستمو بگیر پاشو..و شماها خفه شید و هرچی فیلم و عکس ازش گرفتین رو پاک میکنین اگرم نه...خودتون میدونید)
+(دستشو گرفتم و بلد شدم و داشتم میرفتم از سالن غذاخوری بیرون که میونگ با پوزخند اومد سمتمو قهوه رو روی لباسم ریخت دیگه داشت اشکم در میومد که اومد باپوزخند در گوشم گفت)
میونگ:اوه وای ببخشید!ولی...هرکس که به وی نزدیک شه منم کاری میکنم که پشیمون شه...مثل لیا...
+(خواستم جوابشو بدم که در کمال ناباوری کوک اومد و گفت)
کوک:یااا میونگگگگ چرا اون کارو کردی هااا؟(داد)اون همینجوری شم لباسش کثیف شده بود نمک رو زخمش نپاش
میونگ:اوپا تو چرا طرفداری این دختره ی بی ارزش رو میکنی ولش کن حیفه که وقتمونو تلف کنیم..
+یااااا تو چه زری زدییییی؟دختره ی بی ارزش؟بی ارزششششش؟(داد) تو رو دیگه خیلی لوس بار آوردن بی ارزش رو نشونت میدم عوضییییی تو روی من قهوه ریختی بعد من مقصرم؟هع برات دارم دختره ی....(سانسور)
میونگ:مثلا چه غلطی میخای بکنی هاااا؟تو مگه کی هستی؟هوم؟یه آدم معمولی هستی که انتقالی گرفته و هیچی جز حقارت نداره (حالت تمسخر)
+حالا نشونت میدم..من یه آدم معمولی هستم؟میخای بدونی من کیم؟(انگار که خون جلو چشمام رو گرفته بود..خیلی عصبی بودم و دلم میخواست بگم که من دختر عموی این پسر احمقم و از خانواده ی بزرگ کیم هستم و خودمو راحت کنم که)
+من دخ....(که یهو ته دستشو گذاشت روی دهنم و گفت)
_میونگ برو گمشو حوصلتو ندارم....تو ا.ت...هوففف...برو لباستو عوض کن الان مریض میشی(تو گوشم گفت منم از خدام نیست نگرانت باشم ولی بابات تو رو تا آخر مهمونی به من سپرده)
+(از این حرفی که زد بیشتر جوش آوردم که گفتم)تو دیگه خفه شو که همه ی اینا زیر سر توعهههههههههه به تو هم هیچ ربطی نداره که برم یا نرم اصلا نمیرمممم (یکم داد)
_عه سرپیچی میکنی؟باشه..♡
.
+خب حالا کوچولو ببخشید😂
_..... (پوکر)
جیمین:یااا ته تو واقعا نمیخای چیزی بهش بگی؟
_گگگگ...
+.......چرا همش میخواید یه بلایی سر من بیارید؟😐
_چون چ چسبیده به را
+خدا شفا بده.....برید یه جا دیگه بشینین میخوام غذامو بخورم
_خب بخور ما چیکار تو داریم
+آره اصن تو خیلی مظلومی😑
_برو بابا.... (شروع کرد به غذا خوردن)
+وای خداااا چه وون بیا بریم
×باشه..
_(یهو دست ا.ت رو گرفت و نشوندش دوباره روی صندلی)تو هیچ جا نمیری
+یااا ولم کن براچی اونوقت؟
_چون من میگم
+وای واقعا ک...
_شششش (انگشت اشارشو گذاشت روی لب ا.ت) همین که گفتم سکوت کن و غذات رو بخور
+....(سکوت کرد و غذاشو خورد)
{چند دقیقه بعد..}
+من دیگه نمیخورم چه وون بریم
×بریم..
(ا.ت داشت میرفت که تهیونگ پاش رو دراز کرده بود و ا.ت اونو ندید و پاش گیر کرد و افتاد و صورتش صاف رفت تو غذاها....همه داشتن بهش میخندیدن که ته اومد گفت)
_دستمو بگیر پاشو..و شماها خفه شید و هرچی فیلم و عکس ازش گرفتین رو پاک میکنین اگرم نه...خودتون میدونید)
+(دستشو گرفتم و بلد شدم و داشتم میرفتم از سالن غذاخوری بیرون که میونگ با پوزخند اومد سمتمو قهوه رو روی لباسم ریخت دیگه داشت اشکم در میومد که اومد باپوزخند در گوشم گفت)
میونگ:اوه وای ببخشید!ولی...هرکس که به وی نزدیک شه منم کاری میکنم که پشیمون شه...مثل لیا...
+(خواستم جوابشو بدم که در کمال ناباوری کوک اومد و گفت)
کوک:یااا میونگگگگ چرا اون کارو کردی هااا؟(داد)اون همینجوری شم لباسش کثیف شده بود نمک رو زخمش نپاش
میونگ:اوپا تو چرا طرفداری این دختره ی بی ارزش رو میکنی ولش کن حیفه که وقتمونو تلف کنیم..
+یااااا تو چه زری زدییییی؟دختره ی بی ارزش؟بی ارزششششش؟(داد) تو رو دیگه خیلی لوس بار آوردن بی ارزش رو نشونت میدم عوضییییی تو روی من قهوه ریختی بعد من مقصرم؟هع برات دارم دختره ی....(سانسور)
میونگ:مثلا چه غلطی میخای بکنی هاااا؟تو مگه کی هستی؟هوم؟یه آدم معمولی هستی که انتقالی گرفته و هیچی جز حقارت نداره (حالت تمسخر)
+حالا نشونت میدم..من یه آدم معمولی هستم؟میخای بدونی من کیم؟(انگار که خون جلو چشمام رو گرفته بود..خیلی عصبی بودم و دلم میخواست بگم که من دختر عموی این پسر احمقم و از خانواده ی بزرگ کیم هستم و خودمو راحت کنم که)
+من دخ....(که یهو ته دستشو گذاشت روی دهنم و گفت)
_میونگ برو گمشو حوصلتو ندارم....تو ا.ت...هوففف...برو لباستو عوض کن الان مریض میشی(تو گوشم گفت منم از خدام نیست نگرانت باشم ولی بابات تو رو تا آخر مهمونی به من سپرده)
+(از این حرفی که زد بیشتر جوش آوردم که گفتم)تو دیگه خفه شو که همه ی اینا زیر سر توعهههههههههه به تو هم هیچ ربطی نداره که برم یا نرم اصلا نمیرمممم (یکم داد)
_عه سرپیچی میکنی؟باشه..♡
۷.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.