Ⓢⓔⓡⓔⓝⓓⓘⓟⓘⓣⓨ 🅟🅐🅡🅣2
ات ویو
به سمت مدرسه راه افتادم و بخاطر اینکه دیر نشه شروع کردم دویدن دیگه کم مونده تا برسم که جلو ی در مدرسه خوردم به یکی
ات:آیی سرم ببخشید آقا حالتون خوبه
یدفعه سرشو آورد بالا و بهم خیره شد و هیچی نگفت موهای تغریبا زرد و یه کم فرفری داشت و خیلی کیوت بود دستمو جلوش دراز کردم تا دستمو بگیره و بلند شه
ات:آقا حالتون خوبه؟
جیمین:چ.....چی آره آره خوبم از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن
بدون اینکه دستمو بگیره بلند شدو رفت به حیاط مدرسه منم رفتم همه بهم خیره شده بودن داشتم همینطوری میرفتم که احساس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونم
لیزا:سلام من لیزا هستم خوشحال میشم اگه بخوای باهام دوست شی
ات:اممم بله چرا که منم خوشحال میشم
لیزا:دختر خوشگل زیاد دیدم ولی نه مثل تو ، تو از همشون خوشگل تری
ات:ممنونم خوب بزار خودمو معرفی کنم من......
لیزا:اسمت ات و رنگ مورد علاقت : ------(هرچی خودتون دوست دارید)خوراکی مورد علاقت ------غذای مورد علاقت------
ات:واووو
لیزا:و بیشتر از اونی که فکرشو بکنی شبیه به هم هستیم
ات:ولی تو این اطلاعات رو از کجا میدونی؟
لیزا:تو یه خواهر بزرگ تر به اسم دیانا دارس درسته؟
ات:پشماممم درسته
لیزا:دیانا و خواهر بزرگتر من توی کالج باهم دوست های صمیمی هستن و وقتی دیانا برای ثبت نامت اومد کلی ازت برام تعریف کرد و از اون موقع دلم میخواست زودتر ببینمت
ات:آفرین خوشم اومد
لیزا:خوب مدیر بهم گفت میای درضمن تو توی کلاس منی
ات:چقدر خوب
لیزا:آره و لطفا امروز پیش من بشین
ات:باشه ببینم چی میشه
لیزا :بیا بریم توی کلاس
ات:باشه
به سمت مدرسه راه افتادم و بخاطر اینکه دیر نشه شروع کردم دویدن دیگه کم مونده تا برسم که جلو ی در مدرسه خوردم به یکی
ات:آیی سرم ببخشید آقا حالتون خوبه
یدفعه سرشو آورد بالا و بهم خیره شد و هیچی نگفت موهای تغریبا زرد و یه کم فرفری داشت و خیلی کیوت بود دستمو جلوش دراز کردم تا دستمو بگیره و بلند شه
ات:آقا حالتون خوبه؟
جیمین:چ.....چی آره آره خوبم از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن
بدون اینکه دستمو بگیره بلند شدو رفت به حیاط مدرسه منم رفتم همه بهم خیره شده بودن داشتم همینطوری میرفتم که احساس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونم
لیزا:سلام من لیزا هستم خوشحال میشم اگه بخوای باهام دوست شی
ات:اممم بله چرا که منم خوشحال میشم
لیزا:دختر خوشگل زیاد دیدم ولی نه مثل تو ، تو از همشون خوشگل تری
ات:ممنونم خوب بزار خودمو معرفی کنم من......
لیزا:اسمت ات و رنگ مورد علاقت : ------(هرچی خودتون دوست دارید)خوراکی مورد علاقت ------غذای مورد علاقت------
ات:واووو
لیزا:و بیشتر از اونی که فکرشو بکنی شبیه به هم هستیم
ات:ولی تو این اطلاعات رو از کجا میدونی؟
لیزا:تو یه خواهر بزرگ تر به اسم دیانا دارس درسته؟
ات:پشماممم درسته
لیزا:دیانا و خواهر بزرگتر من توی کالج باهم دوست های صمیمی هستن و وقتی دیانا برای ثبت نامت اومد کلی ازت برام تعریف کرد و از اون موقع دلم میخواست زودتر ببینمت
ات:آفرین خوشم اومد
لیزا:خوب مدیر بهم گفت میای درضمن تو توی کلاس منی
ات:چقدر خوب
لیزا:آره و لطفا امروز پیش من بشین
ات:باشه ببینم چی میشه
لیزا :بیا بریم توی کلاس
ات:باشه
۳.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.