قاتل روانی
قاتل روانی
پارت ۳
نمیخوایی؟!...گفت:ن..نه..خونه پره...فقط همون
گفتم:مطمئنی؟!...)ترسیدم ازش
گفتم:عا..خب..گفت:بگو...گفتم:خب..قرصایه مکملم تموم
شده...گفت:اوکی..اونم میگیرم...من باید برم خداحافظ عزیزم قطع
کرد وای...ای خداااا خسته شدم انقدر از میترسم رفتم تویه
آشپزخونه و کابینته مخصوصه خوراکی ها رو باز کردم کی وقت
کرده پرش کنه..آخ جون نوتلا برش داشتم و نشستم رویه اوپن و
مشغوله خوردنش شدم که بعد از نیم ساعت در باز شد برگشتم
جیمین بود...اومد سمتم و وسایل رو گذاشت رویه میز و
گفت:سلام...گفتم:سلام...یه بوسه به لبم زد و گفت:موکملا رو سره
وقت بخوری...دلت که درد نمیکنه گفتم:نه...گفت:خوبه..من میرم
دوش بگیرم رفت کیک رو قاچ کردم و رفتم رویه صندلی نشستم و
کیک خوردم که جیمین اومد لباس تنش بود و داشت با حوله
موهاش رو خشک میکرد اومد سمتم و نگاهم کرد وای چرا نگاهم
میکنه..نکنه میخواد بکشتم...نگاهش کردم کنارم نشست و کشیدم
تویه بغلش و گفت:یکم از اون کیک به منم بده
گفتم:خب..چنگال...گفت:میخوام دهنیا تو رو بخورم عاااا...یا تیکه
رو گذاشتم تویه دهنش گفت:خوشمزس...امروز که اذیت
نشدی؟..گفتم:واسه چی؟!..گفت:فسقلی تو شکمت دیگه...به شکمم
نگاه کردم و گفتم:نه...عجیبه...همیشه دلم درد میگرفت امروز نه
گفت:خوبه...گفتم:میشه...بریم بیرون؟! گفت:بیرون؟!...من
خستمه....گفتم:باشه...خب حداقل بزار خودم برم تک خندی کرد و
گفت:نخیر...بشین فیلم نگاه کن من برم بخوابم یه بوسه به سرم زد
و رفت تویه اتاق گفتم:ایششش...انه بخوام برم بیرون این دزدگیره
مسخره به جیمین خبر میده از تویه گوشیش بهش میگا و تو
گوشیش من رو نشون میده اوففف...باید اول گوشیش رو بقاپم که
کاره آسونی هم نیست اون زیاد خوابش سنگین نیست کارش تومچ گرفتن کاملا عالیه چند دقیقه نشستم و تا مطمئن شدم خواب
رفتم تویه اتاق خواب بود و رفتم سمته میز لعنتیییی نکنه باز
گذاشته زیره بالشتش اوفففف آروم دست بردم زیر بالشتش و
داشتم سکته میکردم یه تکونه کوچیک باعث میشد قلبم بیاد تویه
یه دستشم زیره بالشه یه وقت نخورم به دستش مضطرب بودم
دستم خورد بلاخره به گوشیش اخییی پیداش کردم با انگشتم
خواستم بکشمش سمته خودم اوففف استرسه شدیدی داشتم وای
خدا یهو دستش دوره مچم آروم پیچ خورد و مچم رو گرفت قلبم
وایساد وای خدا صورتش سمته من بود اون چشمایه ترسناکش رو
باز کرد سکته رو زدم تو دلم آشوبی بوووود وای...همونجوری با اون
چشمایه ترسناکش نگاهم میکرد منم که جرعت نداشتم حرکتی کنم
گفت:ده بار بهت نگفتم فکره فرار به سرت نزنه...
همونجوری با اون چشمایه ترسناکش نگاهم میکرد منم که جرعت
نداشتم حرکتی کنم گفت:ده بار بهت نگفتم فکره فرار به سرت
نزنه...نگاهش نکردم یعنی جرعت نداشتم ابه دهنم رو قورت دادم
گفت:چی بهت گفتم؟!...بگو...میگم چی بهت گفتممم از دادش
ترسیدم و بغضم گرفت و آروم
گفتم:ف..فکره..فرار..نکنم...گفت:بلندتر نشنیدم چی گفتی گفتم:قول
میدم دیگه فکره فرار نکنم ...مچم رو ول کرد دستم رو از زیره
بالشتش دراواردم گفت:بگیر بخواب قبل از این که بیشتر عصبی
بشم رفتم رویه تخت و یه گوشه دراز کشیدم و خودم رو جمع
کردم گفت:بیا اینجا کشیدم تویه بغلش و پیشونیم رو بوسید و
گفت:ببخشید سرت داد زدم دل نازکه من..چشمام رو بستم که
بغضم نترکه و گریه نکنم گفت:آخه تو به حرفم گوش نمیدی و این
عصبیم میکنه...تو بارداری و اون کوچولو ماله منه...و همچنی
پارت ۳
نمیخوایی؟!...گفت:ن..نه..خونه پره...فقط همون
گفتم:مطمئنی؟!...)ترسیدم ازش
گفتم:عا..خب..گفت:بگو...گفتم:خب..قرصایه مکملم تموم
شده...گفت:اوکی..اونم میگیرم...من باید برم خداحافظ عزیزم قطع
کرد وای...ای خداااا خسته شدم انقدر از میترسم رفتم تویه
آشپزخونه و کابینته مخصوصه خوراکی ها رو باز کردم کی وقت
کرده پرش کنه..آخ جون نوتلا برش داشتم و نشستم رویه اوپن و
مشغوله خوردنش شدم که بعد از نیم ساعت در باز شد برگشتم
جیمین بود...اومد سمتم و وسایل رو گذاشت رویه میز و
گفت:سلام...گفتم:سلام...یه بوسه به لبم زد و گفت:موکملا رو سره
وقت بخوری...دلت که درد نمیکنه گفتم:نه...گفت:خوبه..من میرم
دوش بگیرم رفت کیک رو قاچ کردم و رفتم رویه صندلی نشستم و
کیک خوردم که جیمین اومد لباس تنش بود و داشت با حوله
موهاش رو خشک میکرد اومد سمتم و نگاهم کرد وای چرا نگاهم
میکنه..نکنه میخواد بکشتم...نگاهش کردم کنارم نشست و کشیدم
تویه بغلش و گفت:یکم از اون کیک به منم بده
گفتم:خب..چنگال...گفت:میخوام دهنیا تو رو بخورم عاااا...یا تیکه
رو گذاشتم تویه دهنش گفت:خوشمزس...امروز که اذیت
نشدی؟..گفتم:واسه چی؟!..گفت:فسقلی تو شکمت دیگه...به شکمم
نگاه کردم و گفتم:نه...عجیبه...همیشه دلم درد میگرفت امروز نه
گفت:خوبه...گفتم:میشه...بریم بیرون؟! گفت:بیرون؟!...من
خستمه....گفتم:باشه...خب حداقل بزار خودم برم تک خندی کرد و
گفت:نخیر...بشین فیلم نگاه کن من برم بخوابم یه بوسه به سرم زد
و رفت تویه اتاق گفتم:ایششش...انه بخوام برم بیرون این دزدگیره
مسخره به جیمین خبر میده از تویه گوشیش بهش میگا و تو
گوشیش من رو نشون میده اوففف...باید اول گوشیش رو بقاپم که
کاره آسونی هم نیست اون زیاد خوابش سنگین نیست کارش تومچ گرفتن کاملا عالیه چند دقیقه نشستم و تا مطمئن شدم خواب
رفتم تویه اتاق خواب بود و رفتم سمته میز لعنتیییی نکنه باز
گذاشته زیره بالشتش اوفففف آروم دست بردم زیر بالشتش و
داشتم سکته میکردم یه تکونه کوچیک باعث میشد قلبم بیاد تویه
یه دستشم زیره بالشه یه وقت نخورم به دستش مضطرب بودم
دستم خورد بلاخره به گوشیش اخییی پیداش کردم با انگشتم
خواستم بکشمش سمته خودم اوففف استرسه شدیدی داشتم وای
خدا یهو دستش دوره مچم آروم پیچ خورد و مچم رو گرفت قلبم
وایساد وای خدا صورتش سمته من بود اون چشمایه ترسناکش رو
باز کرد سکته رو زدم تو دلم آشوبی بوووود وای...همونجوری با اون
چشمایه ترسناکش نگاهم میکرد منم که جرعت نداشتم حرکتی کنم
گفت:ده بار بهت نگفتم فکره فرار به سرت نزنه...
همونجوری با اون چشمایه ترسناکش نگاهم میکرد منم که جرعت
نداشتم حرکتی کنم گفت:ده بار بهت نگفتم فکره فرار به سرت
نزنه...نگاهش نکردم یعنی جرعت نداشتم ابه دهنم رو قورت دادم
گفت:چی بهت گفتم؟!...بگو...میگم چی بهت گفتممم از دادش
ترسیدم و بغضم گرفت و آروم
گفتم:ف..فکره..فرار..نکنم...گفت:بلندتر نشنیدم چی گفتی گفتم:قول
میدم دیگه فکره فرار نکنم ...مچم رو ول کرد دستم رو از زیره
بالشتش دراواردم گفت:بگیر بخواب قبل از این که بیشتر عصبی
بشم رفتم رویه تخت و یه گوشه دراز کشیدم و خودم رو جمع
کردم گفت:بیا اینجا کشیدم تویه بغلش و پیشونیم رو بوسید و
گفت:ببخشید سرت داد زدم دل نازکه من..چشمام رو بستم که
بغضم نترکه و گریه نکنم گفت:آخه تو به حرفم گوش نمیدی و این
عصبیم میکنه...تو بارداری و اون کوچولو ماله منه...و همچنی
۵.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.