پارت۳۳(دردعشق)
از زبان ا/ت
رفتم توی حموم اتاقم شاید این حس نجس بودن رو از بین ببرم
همین که وارد شدم و خودم رو توی آینه دیدم دوباره گریم گرفت
تمام بدنم کبود شده بود
آخه گناهم چی بود ؟
فقط از روی سادگی به پسری که توی کافه بهش علاقهمند شده بودم کمک کردم
پس خدا چرا همچین سرنوشتی برام رقم زده بود؟
بعد از کلی گریه دیگه اشکی برام نمونده بود
لیف رو برداشتم و محکم به بدنم می کشیدم جوری که تمام بدنم قرمز شده بود
از حموم بیرون اومدم این بار پوشیده ترین لباسمو پوشیدم آره تقصیر خودم بود
با تاب و شلوار و بدن تمیز رفتم جلوی یه مرد مست معلومه که سرخودش نیست ((بزنم تو دهنش ؟از تهیونگ پاک تر؟))
گرسنم بود از اتاق خارج شدم و رفتم سمت آشپزخونه
صبحانه رو چیده بود ولی خودش خونه نبود
خوبه حداقل مجبور نیستم با خجالت صبحانه بخورم
صبحانه رو خوردم و میز و جمع کردم و ظرف هارو شستم و رفتم توی اتاق
واقعا حوصلم سر رفته بود هیچ چیزی هم نبود که باهاش خودمو سرگرم کنم انگار یادم رفته بود من زندانیم
رفتم زیر پتو چون جز اون کاری دیگه نمیتونستم بکنم
نمیدونم چند ساعت خواب بودم که با صدای آشنایی بلند شدم
چشمامو که باز کردم تهیونگ بالا سرم بود
لبخندی زد و گفت: بلند شو ناهار گرفتم بخوریم
پتو رو کشیدم روی سرم و گفتم: ناهار بخوره تو سرم نهار میخوام چیکار
هوفی کشید و گفت: ا/ت بس کن دیگه
از زیر پتو گفتم: چی چیو بس کنم؟ بهم تج.اوز می کنی بعد بهم میگی بس کنم؟
پتو رو کنار زد و گفت: اگه تج.اوزه یا هرچیز دیگه ای این کارو برای خودت کردم به زودی هم دلیلشو می فهمی ...الآنم پاشو بیا ناهار بخوریم
گفتم: بمیرم هم نمیام
پوزخندی زد و گفت: میای بدون اینکه بمیری
از روی تخت بلندم کرد و براید استایل به سمت آشپزخونه رفت
هرچقد جیغ و داد می کردم ...مگه فایده ای داشت؟
گزاشتم روی صندلی و خم شد روم و گفت: مثل بچه آدم بشین ناهار بخور کاری نکن دستاتو ببندم مثل مامانت بهت غذا بدم تمام غرورت بشکنه
دیگه خفه شدم و هیچی نگفتم
غذا رو جلوم گذاشت
انقد گرسنه بودم که سریع سریع میخوردم
پوزخندی زد و گفت: مثلا نمیخواستی ناهار بخوری
چشم غوره ای رفتم
سرم رو پایین انداخته بودم و غذامو میخوردم که گفت : ا/ت من ...
میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست
با نفس عمیقی ادامه داد: من وقتی ۱۴ سالم بود فروخته شدم
((گفتم داستان جالبی داره بچه های من خوب گوش کنید😂))
نگاهی بهش انداختم و گفت : اونموقع یه برادر ۴ ماهه داشتم وقتی به گروه عقرب سیاه فروخته شدم از همون ۱۴ سالگی توی کار های خلاف بودم خواست خودم هم نبود ولی چی میشد کرد برای اینکه برادرم خوب زندگی کنه میخواستم هرکاری کنم
کنجکاو شدم و بهتر گوش کردم که گفت: اونموقع مادر و پدرم ولم کردن من از ۱۴ سالگی بی پدر و مادر بزرگ شدم (الهی بچم💔)
دلم خیلی براش سوخت چقد بدبختی کشیده گفتم: بعدش چی شد؟
پوزخند غمگینی زد و گفت: هیچی دیگه ..هیچ وقت حق ندارم از عقرب سیاه برم بیرون مگر اینکه بمیرم
هوفی کشید
الهی خیلی دلم براش سوخت چرا باید از ۱۴ سالگی اینجوری بزرگ بشه بیچاره
دلم میخواست باهاش همدردی کنم ولی برای اینکه نشون بدم هنوز کارش رو نبخشیدم گفتم: خو این چه ربطی به من داشت؟
لیوان آب رو برداشتم و کمی خوردم
نگاهی انداخت و گفت: خواستم با زنم درد دل کنم همین
یهو آپ پرید توی گلوم و یادم رفت چطوری نفس بکشم
صورتم از کمبود تنفس قرمز شده بود که تهیونگ پاشد چند بار زد تو پشتم که حالم اوکی شد
نشست و گفت: خیلی جا خوردی انگار
با اخم گفتم: من کی زن تو شدم خودمم نمی دونستم؟
خندید و گفت: دیشب
گفتم: من قبول ندارم حرفاتو
پوزخندی زد و گفت: مهم اینه که من دارم
گفتم: مهم اینه که من زن تو نیستم
بلند شدم برم که گفت: در هر صورت الان زنم حساب میشی و عقرب سیاه هم نمیتونه بهت آسیبی بزنه
برگشتم سمتش و گفتم: اینهمه میگفتی بخاطر خودم بود ...این بود دلیلش؟
گفت: اوهوم ...در هر صورت هیچ کدومشون نمیتونن اذیتت کنن چون زن منی
بلند شد و گفت: و بعید میدونم کرکس سیاه هم خواهرش رو اذیت کنه ...درسته؟
متوجه نشدم و گفتم: دوباره بگو هیچی نفهمیدم
گفت: تو زن منی و هیچ کس از عقرب سیاه نمیتونه بهت آسیب برسونه کرکس سیاه هم که مال برادر توعه پس کسی آسیب نمیرسونه بهت
(در واقع تهیونگ ا/ت رو مال خودش کرد که بگه زنشه و نه میسون بتونه اونو ببره نه اعضای عقرب سیاه)
رفتم توی حموم اتاقم شاید این حس نجس بودن رو از بین ببرم
همین که وارد شدم و خودم رو توی آینه دیدم دوباره گریم گرفت
تمام بدنم کبود شده بود
آخه گناهم چی بود ؟
فقط از روی سادگی به پسری که توی کافه بهش علاقهمند شده بودم کمک کردم
پس خدا چرا همچین سرنوشتی برام رقم زده بود؟
بعد از کلی گریه دیگه اشکی برام نمونده بود
لیف رو برداشتم و محکم به بدنم می کشیدم جوری که تمام بدنم قرمز شده بود
از حموم بیرون اومدم این بار پوشیده ترین لباسمو پوشیدم آره تقصیر خودم بود
با تاب و شلوار و بدن تمیز رفتم جلوی یه مرد مست معلومه که سرخودش نیست ((بزنم تو دهنش ؟از تهیونگ پاک تر؟))
گرسنم بود از اتاق خارج شدم و رفتم سمت آشپزخونه
صبحانه رو چیده بود ولی خودش خونه نبود
خوبه حداقل مجبور نیستم با خجالت صبحانه بخورم
صبحانه رو خوردم و میز و جمع کردم و ظرف هارو شستم و رفتم توی اتاق
واقعا حوصلم سر رفته بود هیچ چیزی هم نبود که باهاش خودمو سرگرم کنم انگار یادم رفته بود من زندانیم
رفتم زیر پتو چون جز اون کاری دیگه نمیتونستم بکنم
نمیدونم چند ساعت خواب بودم که با صدای آشنایی بلند شدم
چشمامو که باز کردم تهیونگ بالا سرم بود
لبخندی زد و گفت: بلند شو ناهار گرفتم بخوریم
پتو رو کشیدم روی سرم و گفتم: ناهار بخوره تو سرم نهار میخوام چیکار
هوفی کشید و گفت: ا/ت بس کن دیگه
از زیر پتو گفتم: چی چیو بس کنم؟ بهم تج.اوز می کنی بعد بهم میگی بس کنم؟
پتو رو کنار زد و گفت: اگه تج.اوزه یا هرچیز دیگه ای این کارو برای خودت کردم به زودی هم دلیلشو می فهمی ...الآنم پاشو بیا ناهار بخوریم
گفتم: بمیرم هم نمیام
پوزخندی زد و گفت: میای بدون اینکه بمیری
از روی تخت بلندم کرد و براید استایل به سمت آشپزخونه رفت
هرچقد جیغ و داد می کردم ...مگه فایده ای داشت؟
گزاشتم روی صندلی و خم شد روم و گفت: مثل بچه آدم بشین ناهار بخور کاری نکن دستاتو ببندم مثل مامانت بهت غذا بدم تمام غرورت بشکنه
دیگه خفه شدم و هیچی نگفتم
غذا رو جلوم گذاشت
انقد گرسنه بودم که سریع سریع میخوردم
پوزخندی زد و گفت: مثلا نمیخواستی ناهار بخوری
چشم غوره ای رفتم
سرم رو پایین انداخته بودم و غذامو میخوردم که گفت : ا/ت من ...
میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست
با نفس عمیقی ادامه داد: من وقتی ۱۴ سالم بود فروخته شدم
((گفتم داستان جالبی داره بچه های من خوب گوش کنید😂))
نگاهی بهش انداختم و گفت : اونموقع یه برادر ۴ ماهه داشتم وقتی به گروه عقرب سیاه فروخته شدم از همون ۱۴ سالگی توی کار های خلاف بودم خواست خودم هم نبود ولی چی میشد کرد برای اینکه برادرم خوب زندگی کنه میخواستم هرکاری کنم
کنجکاو شدم و بهتر گوش کردم که گفت: اونموقع مادر و پدرم ولم کردن من از ۱۴ سالگی بی پدر و مادر بزرگ شدم (الهی بچم💔)
دلم خیلی براش سوخت چقد بدبختی کشیده گفتم: بعدش چی شد؟
پوزخند غمگینی زد و گفت: هیچی دیگه ..هیچ وقت حق ندارم از عقرب سیاه برم بیرون مگر اینکه بمیرم
هوفی کشید
الهی خیلی دلم براش سوخت چرا باید از ۱۴ سالگی اینجوری بزرگ بشه بیچاره
دلم میخواست باهاش همدردی کنم ولی برای اینکه نشون بدم هنوز کارش رو نبخشیدم گفتم: خو این چه ربطی به من داشت؟
لیوان آب رو برداشتم و کمی خوردم
نگاهی انداخت و گفت: خواستم با زنم درد دل کنم همین
یهو آپ پرید توی گلوم و یادم رفت چطوری نفس بکشم
صورتم از کمبود تنفس قرمز شده بود که تهیونگ پاشد چند بار زد تو پشتم که حالم اوکی شد
نشست و گفت: خیلی جا خوردی انگار
با اخم گفتم: من کی زن تو شدم خودمم نمی دونستم؟
خندید و گفت: دیشب
گفتم: من قبول ندارم حرفاتو
پوزخندی زد و گفت: مهم اینه که من دارم
گفتم: مهم اینه که من زن تو نیستم
بلند شدم برم که گفت: در هر صورت الان زنم حساب میشی و عقرب سیاه هم نمیتونه بهت آسیبی بزنه
برگشتم سمتش و گفتم: اینهمه میگفتی بخاطر خودم بود ...این بود دلیلش؟
گفت: اوهوم ...در هر صورت هیچ کدومشون نمیتونن اذیتت کنن چون زن منی
بلند شد و گفت: و بعید میدونم کرکس سیاه هم خواهرش رو اذیت کنه ...درسته؟
متوجه نشدم و گفتم: دوباره بگو هیچی نفهمیدم
گفت: تو زن منی و هیچ کس از عقرب سیاه نمیتونه بهت آسیب برسونه کرکس سیاه هم که مال برادر توعه پس کسی آسیب نمیرسونه بهت
(در واقع تهیونگ ا/ت رو مال خودش کرد که بگه زنشه و نه میسون بتونه اونو ببره نه اعضای عقرب سیاه)
۱۵.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.