pawn/پارت ۱۲۷
روز بعد...
تهیونگ و یوجین کنار ساحل بودن... یوجین مشغول بازی بود... تلفن تهیونگ زنگ خورد...
تهیونگ تلفن رو جواب داد...
-بله جیسو؟
جیسو: تهیونگا... سلام... کجایی؟
-من ویلای ساحلیم... یوجینم پیشمه
جیسو: چیکار میکنه اون وروجک؟
-داره تو ساحل بازی میکنه... از دیروز به زور راضیش کردم بیاد غذا بخوره یا بخوابه... همش مشغول آب بازی کنار دریا یا قلعه سازی با ماسه هاس
جیسو: نکنه از بچه داری خسته شدی؟
-نه... یوجین همه ی زندگیمه... ولی انقدری که انرژی برای مراقبتش لازمه رو گاهی ندارم
جیسو: عیب نداره... عادت میکنی...
راستش زنگ زدم یه خبر بدم... که برای خودم خیلی خوشحال کنندس
-بگو
جیسو: یادته گفتم یکی هست که از من خوشش اومده؟
-آره
جیسو: بهم پیشنهاد ازدواج داد! .... من خیلی خوشحالم
-تبریک میگم... پس باید یه جشن دوتایی بگیریم
جیسو: موافقم
-پس بیا ویلا
جیسو: باشه...
*******
یوجین توی آب ایستاده بود... با دستش یکم آب جمع کرد و به شلوار تهیونگ پاشید... تهیونگ برای اینکه کمی باهاش بازی کنه الکی دنبالش دوید و گفت:
هی... صبر کن ببینم منو خیس میکنی...
یوجین بلند بلند قهقهه میزد و از دست تهیونگ فرار میکرد... تهیونگ آروم آروم دنبالش میدوید... صدای خنده های یوجین براش آرامش بخش ترین موسیقی بود...
یوجین دویدنشو تندتر کرد... تهیونگ ایستاد و گفت: یوجینا... ببین من دیگه دنبالت نمیام... نیازی نیست تند بدوی...
یوجین هیجان زده شده بود... همچنان میدوید...گردنبندش از لباسش بیرون اومده بود... یه دفعه توی ساحل زمین خورد...
تهیونگ وقتی دید یوجین زمین خورد دوید به سمتش...
یوجین جایی زمین خورد که خیلی نزدیک به آب بود... تقریبا هر موجی که به ساحل میومد تا پیش یوجین کشیده میشد...
تهیونگ به محض اینکه پیش یوجین رسید از روی زمین بلندش کرد... بغلش کرد و شنای روی لباسشو تمیز کرد... و گفت: یوجینا... بازم پیرهنت کثیف شد که !
یوجین: ولی مامی میگه اشکالی نداره اگه موقع بازی لباسم کثیف بشه
تهیونگ: درست میگه... ببخشید...
یوجین متوجه نشد که گردنبندش از گردنش افتاده... و زیر ماسه های ساحلی رفته...
و رو به تهیونگ گفت: خوابم میاد... از مهدکودک اومدم خستم
تهیونگ: گرسنت نیس؟
یوجین: نه
تهیونگ: باشه... پس یکم بخواب... بعد بیدارت میکنم
یوجین: اوهوم....
**********
یک ساعت بعد...
یوجین خوابیده بود... تهیونگ بخاطر اینکه توی خوشحالی جیسو شریک باشه کمی نوشیدنی آماده کرد...چون قرار بود جیسو بیاد... همین الانا بود که برسه ... بطری رو برداشت و رفت روی مبل نشست... اون لحظه تنها بود...سر بطری رو توی دست گرفت...
از زمانیکه یوجین فوت کرده بود لب به نوشیدنی نزده بود...توی این لحظه بدون اینکه فکر کنه گلس رو برداشت... در بطری رو باز کرد... و کمی شراب ریخت ... حالا گلس رو برداشت و بالا گرفت... خیره نگاهش میکرد... داشت فکر میکرد چه چیزی توی زندگیش هست که بخاطرش بنوشه...
آروم لبه ی گلس رو به بطری نوشیدنی زد و گفت: بسلامتی پیدا کردن دختر قشنگم...
و بعد نوشید... خیلی وقت بود که این تلخی شادی آور رو نچشیده بود...
*******
دقایقی بعد...
جیسو از راه رسید... اون خیلی شاد و سرحال بنظر میرسید... به محض دیدن تهیونگ به سمتش دوید و در آغوش کشیدش...
جیسو: تهیونگااا... باورت نمیشه که چقد خوشحالم!....
تهیونگ بهش لبخندی زد و گفت: امیدوارم فرد مناسبتو پیدا کرده باشی
جیسو: خیلی ممنون....
جیسو نگاهی به روی میز انداخت و بطری رو دید...
جیسو: تنهایی نوشیدی؟
تهیونگ: آره... ولی میخوام با توام دوباره اینکارو بکنم
جیسو: عالیه... پس برای منم بریز....
تهیونگ برای جفتشون نوشیدنی ریخت... و با شادی نوشیدنش...
جیسو از سرجا پاشد و گفت: یالا تهیونگ... من خیلی خوشحالم... پاشو برقصیم
تهیونگ: ام
قا من...
جیسو: عهههه... پاشو ببینم...
جیسو سمت گرامافون که نزدیکشون بود رفت و روشنش کرد... موزیک تو فضا طنین انداز شد... جیسو دوید به سمت تهیونگ و دستشو گرفت تا از جا بلندش کنه... تهیونگ بخاطر اینکه بعد از مدتها هم توی تنهاییش و هم همراه جیسو نوشیده بود کمی مست شده بود... وقتی جیسو دستشو کشید نزدیک بود زمین بخوره... وسط سالن جیسو دستشو روی شونه های تهیونگ گذاشت... و تهیونگ دستاشو روی کمر جیسو گذاشت... با لبخند شروع به رقصیدن کردن... با آهنگ همخوانی میکردن... گاهی وسط همخوانیشون میخندیدن....
تماما بخاطر جیسو بود که تهیونگ باهاش میرقصید... چون اون تهیونگ رو دوست خودش میدونست... تهیونگ هم برای جیسو خوشحال بود... از اینکه اون تونسته آدمی رو پیدا کنه که مناسبشه...
تهیونگ و یوجین کنار ساحل بودن... یوجین مشغول بازی بود... تلفن تهیونگ زنگ خورد...
تهیونگ تلفن رو جواب داد...
-بله جیسو؟
جیسو: تهیونگا... سلام... کجایی؟
-من ویلای ساحلیم... یوجینم پیشمه
جیسو: چیکار میکنه اون وروجک؟
-داره تو ساحل بازی میکنه... از دیروز به زور راضیش کردم بیاد غذا بخوره یا بخوابه... همش مشغول آب بازی کنار دریا یا قلعه سازی با ماسه هاس
جیسو: نکنه از بچه داری خسته شدی؟
-نه... یوجین همه ی زندگیمه... ولی انقدری که انرژی برای مراقبتش لازمه رو گاهی ندارم
جیسو: عیب نداره... عادت میکنی...
راستش زنگ زدم یه خبر بدم... که برای خودم خیلی خوشحال کنندس
-بگو
جیسو: یادته گفتم یکی هست که از من خوشش اومده؟
-آره
جیسو: بهم پیشنهاد ازدواج داد! .... من خیلی خوشحالم
-تبریک میگم... پس باید یه جشن دوتایی بگیریم
جیسو: موافقم
-پس بیا ویلا
جیسو: باشه...
*******
یوجین توی آب ایستاده بود... با دستش یکم آب جمع کرد و به شلوار تهیونگ پاشید... تهیونگ برای اینکه کمی باهاش بازی کنه الکی دنبالش دوید و گفت:
هی... صبر کن ببینم منو خیس میکنی...
یوجین بلند بلند قهقهه میزد و از دست تهیونگ فرار میکرد... تهیونگ آروم آروم دنبالش میدوید... صدای خنده های یوجین براش آرامش بخش ترین موسیقی بود...
یوجین دویدنشو تندتر کرد... تهیونگ ایستاد و گفت: یوجینا... ببین من دیگه دنبالت نمیام... نیازی نیست تند بدوی...
یوجین هیجان زده شده بود... همچنان میدوید...گردنبندش از لباسش بیرون اومده بود... یه دفعه توی ساحل زمین خورد...
تهیونگ وقتی دید یوجین زمین خورد دوید به سمتش...
یوجین جایی زمین خورد که خیلی نزدیک به آب بود... تقریبا هر موجی که به ساحل میومد تا پیش یوجین کشیده میشد...
تهیونگ به محض اینکه پیش یوجین رسید از روی زمین بلندش کرد... بغلش کرد و شنای روی لباسشو تمیز کرد... و گفت: یوجینا... بازم پیرهنت کثیف شد که !
یوجین: ولی مامی میگه اشکالی نداره اگه موقع بازی لباسم کثیف بشه
تهیونگ: درست میگه... ببخشید...
یوجین متوجه نشد که گردنبندش از گردنش افتاده... و زیر ماسه های ساحلی رفته...
و رو به تهیونگ گفت: خوابم میاد... از مهدکودک اومدم خستم
تهیونگ: گرسنت نیس؟
یوجین: نه
تهیونگ: باشه... پس یکم بخواب... بعد بیدارت میکنم
یوجین: اوهوم....
**********
یک ساعت بعد...
یوجین خوابیده بود... تهیونگ بخاطر اینکه توی خوشحالی جیسو شریک باشه کمی نوشیدنی آماده کرد...چون قرار بود جیسو بیاد... همین الانا بود که برسه ... بطری رو برداشت و رفت روی مبل نشست... اون لحظه تنها بود...سر بطری رو توی دست گرفت...
از زمانیکه یوجین فوت کرده بود لب به نوشیدنی نزده بود...توی این لحظه بدون اینکه فکر کنه گلس رو برداشت... در بطری رو باز کرد... و کمی شراب ریخت ... حالا گلس رو برداشت و بالا گرفت... خیره نگاهش میکرد... داشت فکر میکرد چه چیزی توی زندگیش هست که بخاطرش بنوشه...
آروم لبه ی گلس رو به بطری نوشیدنی زد و گفت: بسلامتی پیدا کردن دختر قشنگم...
و بعد نوشید... خیلی وقت بود که این تلخی شادی آور رو نچشیده بود...
*******
دقایقی بعد...
جیسو از راه رسید... اون خیلی شاد و سرحال بنظر میرسید... به محض دیدن تهیونگ به سمتش دوید و در آغوش کشیدش...
جیسو: تهیونگااا... باورت نمیشه که چقد خوشحالم!....
تهیونگ بهش لبخندی زد و گفت: امیدوارم فرد مناسبتو پیدا کرده باشی
جیسو: خیلی ممنون....
جیسو نگاهی به روی میز انداخت و بطری رو دید...
جیسو: تنهایی نوشیدی؟
تهیونگ: آره... ولی میخوام با توام دوباره اینکارو بکنم
جیسو: عالیه... پس برای منم بریز....
تهیونگ برای جفتشون نوشیدنی ریخت... و با شادی نوشیدنش...
جیسو از سرجا پاشد و گفت: یالا تهیونگ... من خیلی خوشحالم... پاشو برقصیم
تهیونگ: ام
قا من...
جیسو: عهههه... پاشو ببینم...
جیسو سمت گرامافون که نزدیکشون بود رفت و روشنش کرد... موزیک تو فضا طنین انداز شد... جیسو دوید به سمت تهیونگ و دستشو گرفت تا از جا بلندش کنه... تهیونگ بخاطر اینکه بعد از مدتها هم توی تنهاییش و هم همراه جیسو نوشیده بود کمی مست شده بود... وقتی جیسو دستشو کشید نزدیک بود زمین بخوره... وسط سالن جیسو دستشو روی شونه های تهیونگ گذاشت... و تهیونگ دستاشو روی کمر جیسو گذاشت... با لبخند شروع به رقصیدن کردن... با آهنگ همخوانی میکردن... گاهی وسط همخوانیشون میخندیدن....
تماما بخاطر جیسو بود که تهیونگ باهاش میرقصید... چون اون تهیونگ رو دوست خودش میدونست... تهیونگ هم برای جیسو خوشحال بود... از اینکه اون تونسته آدمی رو پیدا کنه که مناسبشه...
۱۶.۹k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.