cute lover
پارت ۱۴
ویو جیسونگ
مینهو اومد داخل. رفتم داخل آشپزخونه تا چیزا رو آماده کنم که دیدم چشماشو ریز کرده و داره به من نگاه میکنه.
جیسونگ: چیزی شده؟
مینهو: مثل همیشه نیستی
جیسونگ: چی؟ یعنی چی مثل همیشه نیستم؟
مینهو: همیشه پر انرژی ولی الان خیلی اروم و بیحالی.
ویو مینهو
از وقتی اومدم همش حس میکنم حالش خوب نیست. اصن به من چه ، ولی خب بازم پرسیدن که اشکال نداره.
جیسونگ: آها خب راستش امروز حالم خیلی خوب نیست ، راستش یاد یه خاطره افتادم ، یه خاطره خیلی بد.
مینهو: اها اگه حالت خوب نیست میخوای من برم.
بلند شدم که برم که یهو گفت
جیسونگ: نه نه فقط ، میشه باهم حرف بزنیم؟
یعنی انقدر حالش بده که میخواد با من حرف بزنه؟
مینهو: اره چرا که نه.
اومد نشست پیشم و شروع کرد تعریف کردن.
جیسونگ: خب راستش قضیه بر میگرده به دوسال پیش........( تعریف کردن)
یعنی واقعا همچنین اتفاقی براش افتاده؟! نمیتونم باور کنم ، چجوری پس الان...
یهو به خودم اومدم دیدم داره گریه میکنه. چیکار کنمم؟!
مینهو:جیسونگ؟
دستمو گذاشتم رو شونش
مینهو: میخوای بغلم کنی؟
وایی چرا اینو گفتممم؟! ولی خب الان میتونه کمکش کنه.
جیسونگ( با گریه): میتونم؟
مینهو: اره
اروم اروم اومد سمتم و بغلم کرد. اولش راحت نبود ولی بعد محکم بغلم کرد و گریه میکرد.
جیسونگ: مینهو...اگه...اگه....اون روز زود میرفتم خونه....الان...الان...اون اتفاق نمیافتد.
دلم براش میسوزه.
مینهو: جیسونگ بعضی وقتا این اتفاقا زیاد میوفته ، ولی تو باید باهاش مقابله کنی و تا الان هم خوب تونستی. خیلی بعد از این اتفاق افسردگی شدید میگیرن یا خودکشی میکنن ، ولی تو پر انرژی و شاد موندی ، همین قوی بودنت رو نشون میده.
جیسونگ: ممنون مینهو.
وقتی اروم تر شد ، از بغلم اومد بیرون.
جیسونگ: خب خب دیگه وقته آشپزی کردنه.
مینهو: تغییر مودت فقط.
بعد دوتامون خندیدیم.
ویو جیسونگ
مینهو اومد داخل. رفتم داخل آشپزخونه تا چیزا رو آماده کنم که دیدم چشماشو ریز کرده و داره به من نگاه میکنه.
جیسونگ: چیزی شده؟
مینهو: مثل همیشه نیستی
جیسونگ: چی؟ یعنی چی مثل همیشه نیستم؟
مینهو: همیشه پر انرژی ولی الان خیلی اروم و بیحالی.
ویو مینهو
از وقتی اومدم همش حس میکنم حالش خوب نیست. اصن به من چه ، ولی خب بازم پرسیدن که اشکال نداره.
جیسونگ: آها خب راستش امروز حالم خیلی خوب نیست ، راستش یاد یه خاطره افتادم ، یه خاطره خیلی بد.
مینهو: اها اگه حالت خوب نیست میخوای من برم.
بلند شدم که برم که یهو گفت
جیسونگ: نه نه فقط ، میشه باهم حرف بزنیم؟
یعنی انقدر حالش بده که میخواد با من حرف بزنه؟
مینهو: اره چرا که نه.
اومد نشست پیشم و شروع کرد تعریف کردن.
جیسونگ: خب راستش قضیه بر میگرده به دوسال پیش........( تعریف کردن)
یعنی واقعا همچنین اتفاقی براش افتاده؟! نمیتونم باور کنم ، چجوری پس الان...
یهو به خودم اومدم دیدم داره گریه میکنه. چیکار کنمم؟!
مینهو:جیسونگ؟
دستمو گذاشتم رو شونش
مینهو: میخوای بغلم کنی؟
وایی چرا اینو گفتممم؟! ولی خب الان میتونه کمکش کنه.
جیسونگ( با گریه): میتونم؟
مینهو: اره
اروم اروم اومد سمتم و بغلم کرد. اولش راحت نبود ولی بعد محکم بغلم کرد و گریه میکرد.
جیسونگ: مینهو...اگه...اگه....اون روز زود میرفتم خونه....الان...الان...اون اتفاق نمیافتد.
دلم براش میسوزه.
مینهو: جیسونگ بعضی وقتا این اتفاقا زیاد میوفته ، ولی تو باید باهاش مقابله کنی و تا الان هم خوب تونستی. خیلی بعد از این اتفاق افسردگی شدید میگیرن یا خودکشی میکنن ، ولی تو پر انرژی و شاد موندی ، همین قوی بودنت رو نشون میده.
جیسونگ: ممنون مینهو.
وقتی اروم تر شد ، از بغلم اومد بیرون.
جیسونگ: خب خب دیگه وقته آشپزی کردنه.
مینهو: تغییر مودت فقط.
بعد دوتامون خندیدیم.
۸.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.