کافه پروکوپ فصل دوم/پارت ۲
اسلاید بعدی: کاترین
کاترین: مادربزرگ... اون که تموم شد... من حرفتونو گوش دادم
مادربزرگ: نه دخترم... من همه چیو از نگاهت، از حالاتت، از رفتارات میفهمم... دیدم توی این سالها نتونستی به هیچکس دل ببندی... دیدم که وقتی کسی ازتو خوشش میومد چطوری دست به سرش میکردی... تو نتونستی فراموش کنی... هنوز عاشقشی... فقط یه سوال ازت دارم
کاترین: جانم... بپرسین
مادربزرگ: تو چرا اون موقع به حرف من گوش دادی؟
کاترین: چون حرفتون حقیقت داشت... چون من بیچاره بودم... میخواستم یکم نفس بکشم... میخواستم ذره ای طعم زندگیو بچشم... دوس داشتم بدونم دیگران چطوری زندگی میکنن... ولی گویا من قسمتم این نیست که طعم واقعی زندگی رو حس کنم
مادربزرگ: پس درست حدس زدم! تو این سه سال همه چی داشتی... ولی شاد نبودی
کاترین: حالا که بحثمون به اینجا رسید باید بگم... آره... هیچوقت نتونستم بهش فک نکنم... هروقت جایی بودم که خوش میگذشت به خودم میگفتم کاش جونگکوکم اینجا بود...
از زبان کاترین:
حرفمو که زدم یه قطره اشک از چشمام سُر خورد... یه دفعه مادربزرگ سرفه هاش بدتر شد... هُل شدم... بهش آب دادم ولی انقد سرفه هاش شدید شد که نتونست بخوره... لیوانو گذاشتم که به دکترش زنگ بزنم... میخواستم برم که مادربزرگ نیم خیز شد و مچ دستمو گرفت و نذاشت برم... درحالیکه سرفه هاش به تنگنا انداخته بودنش و نفسشو بند آورده بودن به سختی تمام گفت: برو سراغش...
گریه میکردم و میگفتم: مادربزرگ خواهش میکنم تحمل کنین... خواهش میکنم صحبت نکنین الان
مادربزرگ: برو دنبال دلت... برو...
مادربزرگ اینو گفت و افتاد روی تخت... دستاش شل شد... مچ دستمو رها کرد... ساکت شدم... بهش نگاه میکردم... مادربزرگ هنوز چشماش باز بود... دیگه مردمک چشماش تکون نمیخورد... ثابت بود... صداش زدم... گفتم: مادربزرگ... صدامو میشنوین؟... نباید کوتاه بیاین... دستاشو گرفتم ولی حس نداشت... دستاش از تو دستم افتاد...نمیخواستم چیزی که میبینم رو باور کنم... داد زدم گفتم: مادربزرگگگگگگ....نهههههههه.....نرووووووو...
از زبان جیمین:
کنسرت تموم شده بود... تو اتاقای هتل استراحت میکردیم... من یه دوش گرفته بودم و خودمو انداخته بودم رو تخت... منتظر بودم برم رستوران هتل شام بخورم با اعضا و بعدش بگیرم بخوابم...در اتاقم زده شد... با خودم گفتم: اوففف حالا کی بره درو وا کنه... خسته بودم با زحمت داشتم از تخت پامیشدم که ضربه زدن به در اتاقم محکم تر شد... داد زدم: چه خبره اومدم... درو باز کردم دیدم تهیونگه... تا در باز شد گفت: کجایی پس
جیمین: تازه شاکیم هستی... نمیگی شاید خواب باشه؟
تهیونگ: نه نمیگم...
تهیونگ جلوتر از من وارد اتاقم شد و مدام تو اتاقم رژه میرفت و به همه چی دست میزد... گفتم: یاااا تهیونگاا... بشین دیگه
تهیونگ: خب چرا درک نمیکنی بی حوصلم
جیمین: میای بریم لایو؟
تهیونگ: فکر بدی نیستاااا
جیمین: پس بریم؟
تهیونگ: اَنی
جیمین: اوفففف
کاترین: مادربزرگ... اون که تموم شد... من حرفتونو گوش دادم
مادربزرگ: نه دخترم... من همه چیو از نگاهت، از حالاتت، از رفتارات میفهمم... دیدم توی این سالها نتونستی به هیچکس دل ببندی... دیدم که وقتی کسی ازتو خوشش میومد چطوری دست به سرش میکردی... تو نتونستی فراموش کنی... هنوز عاشقشی... فقط یه سوال ازت دارم
کاترین: جانم... بپرسین
مادربزرگ: تو چرا اون موقع به حرف من گوش دادی؟
کاترین: چون حرفتون حقیقت داشت... چون من بیچاره بودم... میخواستم یکم نفس بکشم... میخواستم ذره ای طعم زندگیو بچشم... دوس داشتم بدونم دیگران چطوری زندگی میکنن... ولی گویا من قسمتم این نیست که طعم واقعی زندگی رو حس کنم
مادربزرگ: پس درست حدس زدم! تو این سه سال همه چی داشتی... ولی شاد نبودی
کاترین: حالا که بحثمون به اینجا رسید باید بگم... آره... هیچوقت نتونستم بهش فک نکنم... هروقت جایی بودم که خوش میگذشت به خودم میگفتم کاش جونگکوکم اینجا بود...
از زبان کاترین:
حرفمو که زدم یه قطره اشک از چشمام سُر خورد... یه دفعه مادربزرگ سرفه هاش بدتر شد... هُل شدم... بهش آب دادم ولی انقد سرفه هاش شدید شد که نتونست بخوره... لیوانو گذاشتم که به دکترش زنگ بزنم... میخواستم برم که مادربزرگ نیم خیز شد و مچ دستمو گرفت و نذاشت برم... درحالیکه سرفه هاش به تنگنا انداخته بودنش و نفسشو بند آورده بودن به سختی تمام گفت: برو سراغش...
گریه میکردم و میگفتم: مادربزرگ خواهش میکنم تحمل کنین... خواهش میکنم صحبت نکنین الان
مادربزرگ: برو دنبال دلت... برو...
مادربزرگ اینو گفت و افتاد روی تخت... دستاش شل شد... مچ دستمو رها کرد... ساکت شدم... بهش نگاه میکردم... مادربزرگ هنوز چشماش باز بود... دیگه مردمک چشماش تکون نمیخورد... ثابت بود... صداش زدم... گفتم: مادربزرگ... صدامو میشنوین؟... نباید کوتاه بیاین... دستاشو گرفتم ولی حس نداشت... دستاش از تو دستم افتاد...نمیخواستم چیزی که میبینم رو باور کنم... داد زدم گفتم: مادربزرگگگگگگ....نهههههههه.....نرووووووو...
از زبان جیمین:
کنسرت تموم شده بود... تو اتاقای هتل استراحت میکردیم... من یه دوش گرفته بودم و خودمو انداخته بودم رو تخت... منتظر بودم برم رستوران هتل شام بخورم با اعضا و بعدش بگیرم بخوابم...در اتاقم زده شد... با خودم گفتم: اوففف حالا کی بره درو وا کنه... خسته بودم با زحمت داشتم از تخت پامیشدم که ضربه زدن به در اتاقم محکم تر شد... داد زدم: چه خبره اومدم... درو باز کردم دیدم تهیونگه... تا در باز شد گفت: کجایی پس
جیمین: تازه شاکیم هستی... نمیگی شاید خواب باشه؟
تهیونگ: نه نمیگم...
تهیونگ جلوتر از من وارد اتاقم شد و مدام تو اتاقم رژه میرفت و به همه چی دست میزد... گفتم: یاااا تهیونگاا... بشین دیگه
تهیونگ: خب چرا درک نمیکنی بی حوصلم
جیمین: میای بریم لایو؟
تهیونگ: فکر بدی نیستاااا
جیمین: پس بریم؟
تهیونگ: اَنی
جیمین: اوفففف
۱۶.۵k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.