اول از همه بگم دیگه این تکپارتی نیست و تبدیل شد به
چند پارتی😁😁
بریم واسه داستان
ویو یونگی
امروز تولد ات بود اولین تولدی برای ات بود که پدرم(یونگی به بابا ات میگه پدر یا بابا) نبود ات از وقتی مادرش فوت کرد افسرده شد تا یکم بهتر شد پدر مادرمون هواپیماشون سقوط کرد الان یک سالی میشه ات تو این یک سال دوبار خودکشی ناموفق داشته امروز هم تولدشه برای همین از کمپانی مرخصی گرفتم تا یه تولد واسش بگیرم شاید حال و هواش عوض شد رفتم خونه دیدم هیچ صدایی نمیاد بلند گفتم..
یونگی: اتتت
ات:بله داداشی(از پله ها دویید پایین و خوابالو جواب داد)
یونگی:برو یه لباس قشنگ بپوش میخواییم بریم مهمونی
ات:داداشی حال مهمونی رفتنو ندارم
یونگی:چرا ابجی(بغض)
ات:(گریه)
یونگی:چیشد فداتشم ..عشق داداش چی چیشد بگو بهم(گریه)
ات:من مامان بابامونو میخواممم(گریهه)
یونگی:ابجی قشنگم اگه تو اینطوری کنی اونا ناراحت میشنا سعی کن همیشه شاد و پرانرژی باشی تا اونا هم خوشحال باشن باشه
ات:میخوام ولی هق هق نمیشه
ات:داداشی
یونگی:جانم
ات:ا.اگه من بمیر
یونگی: هیسسسس
یونگی: اگه تو نباشی منم دیگه وجود خارجی ندارم
ات:😭😭
یونگی:گریه نکن فدای اون چشمای خوشکلت برم(عرررر)
و از این به بعد دیر بع دیر چیز میز میزارم تا ابا از آسیاب بیوفته
بریم واسه داستان
ویو یونگی
امروز تولد ات بود اولین تولدی برای ات بود که پدرم(یونگی به بابا ات میگه پدر یا بابا) نبود ات از وقتی مادرش فوت کرد افسرده شد تا یکم بهتر شد پدر مادرمون هواپیماشون سقوط کرد الان یک سالی میشه ات تو این یک سال دوبار خودکشی ناموفق داشته امروز هم تولدشه برای همین از کمپانی مرخصی گرفتم تا یه تولد واسش بگیرم شاید حال و هواش عوض شد رفتم خونه دیدم هیچ صدایی نمیاد بلند گفتم..
یونگی: اتتت
ات:بله داداشی(از پله ها دویید پایین و خوابالو جواب داد)
یونگی:برو یه لباس قشنگ بپوش میخواییم بریم مهمونی
ات:داداشی حال مهمونی رفتنو ندارم
یونگی:چرا ابجی(بغض)
ات:(گریه)
یونگی:چیشد فداتشم ..عشق داداش چی چیشد بگو بهم(گریه)
ات:من مامان بابامونو میخواممم(گریهه)
یونگی:ابجی قشنگم اگه تو اینطوری کنی اونا ناراحت میشنا سعی کن همیشه شاد و پرانرژی باشی تا اونا هم خوشحال باشن باشه
ات:میخوام ولی هق هق نمیشه
ات:داداشی
یونگی:جانم
ات:ا.اگه من بمیر
یونگی: هیسسسس
یونگی: اگه تو نباشی منم دیگه وجود خارجی ندارم
ات:😭😭
یونگی:گریه نکن فدای اون چشمای خوشکلت برم(عرررر)
و از این به بعد دیر بع دیر چیز میز میزارم تا ابا از آسیاب بیوفته
۵۸۸
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.