My king
part10
؟ :قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی مایلیم بدونیم کی قصد دارین جانشینی برای عالیجناب، بدنیا بیارین.
با شنیدن حرف بانو سو، همسر وزیر دفاع، که از قضا دخترش، جز ء کاندید های مقام ملکه بود، دامنم رو تو دستم فشردم.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم..
؟؟؟ :خودتون رو تو چه جایگاهی دیدین که این سوال رو از ملکه تون میپرسین؟
با شنیدن صدای عالیجناب، در کسری از ثانیه، همه از جاشون بلند شدن و تا کمر، خم شدن...
قبل از اینکه پاسخش رو بدم..
:ما رو ببخشین سرورم..قصد بی ادبی نداشتیم..
آهسته به سمتمون اومد و کنارم ایستاد، با دیدن جذبه ای که
داره، ناخودآگاه، ضربان قلبم بالارفت...چشمامو روی هم
فشار دادم تا عقلم سر جاش بیاد..این چی بود یهو؟!!!!
یونگی :امیدوارم همینطور باشه...باید بدونید که من سر ملکم،
کوچکترین شوخی ای با کسی ندارم.
بطرفم برگشت و گفت:
یونگی : لازم نیست ِمن بعد، تو اینجور مراسم ها شرکت کنین
ملکه ی من، بهتره به قرصتون برگردین.
دستش رو پشتم گذاشت و باهم، از ایوون، خارج شدیم...به
محض دور شدن از بقیه، خودم رو کنار کشیدم و بعد گفتن" با
اجازتون سرورم "به سرعت، به طرف اقامتگاهی رفتم...
با رسیدن به اقامتگاهم، پشت در ، روی زانوهام افتادم .مشتمو، روی
قلب بی قرارم کوبیدم.
ا/ت :آروم بگیر..چت شده امروز؟؟ !!!تمومش کن...خوب
میدونی که قرار نیست تحت تاثیر کاراش قرار بگیرم، پس انقدر با دیدنش، بیقراری نکن...
همونجور که روی زمین نشسته بودم و با خودم درگیر بودم،
یاد حرف بانو سو افتادم.
یعنی همشون فکر میکنن منم مثل یونام؟ آخه همش یه ماهه
که اومدم تو قصر.
پادشاه به طرز عجیبی، بجز شب اول ازدواجمون، دیگه نه
حرفی از جانشین زده و نه کاری باهام کرده.
هووووف...من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم...!
با شنیدن صدای لیا، از رو زمین بلند شدم و به سمت تشکچه و
پشتی صورتی‐سفید اتاقم رفتم بعد از نشستن، اجازه ورود دادم.
لیا :بانوی من..فردی به دیدار شما اومدن..
ا/ت :این ساعت از روز؟؟..خیلی خب..بفرستینشون داخل.
لیا :بله بانوی من.
کتاب جلوم رو باز کردم و نگاهی به نوشته هاش انداختم...
؟ :مشتاق دیدار بانوی من....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
؟ :قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی مایلیم بدونیم کی قصد دارین جانشینی برای عالیجناب، بدنیا بیارین.
با شنیدن حرف بانو سو، همسر وزیر دفاع، که از قضا دخترش، جز ء کاندید های مقام ملکه بود، دامنم رو تو دستم فشردم.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم..
؟؟؟ :خودتون رو تو چه جایگاهی دیدین که این سوال رو از ملکه تون میپرسین؟
با شنیدن صدای عالیجناب، در کسری از ثانیه، همه از جاشون بلند شدن و تا کمر، خم شدن...
قبل از اینکه پاسخش رو بدم..
:ما رو ببخشین سرورم..قصد بی ادبی نداشتیم..
آهسته به سمتمون اومد و کنارم ایستاد، با دیدن جذبه ای که
داره، ناخودآگاه، ضربان قلبم بالارفت...چشمامو روی هم
فشار دادم تا عقلم سر جاش بیاد..این چی بود یهو؟!!!!
یونگی :امیدوارم همینطور باشه...باید بدونید که من سر ملکم،
کوچکترین شوخی ای با کسی ندارم.
بطرفم برگشت و گفت:
یونگی : لازم نیست ِمن بعد، تو اینجور مراسم ها شرکت کنین
ملکه ی من، بهتره به قرصتون برگردین.
دستش رو پشتم گذاشت و باهم، از ایوون، خارج شدیم...به
محض دور شدن از بقیه، خودم رو کنار کشیدم و بعد گفتن" با
اجازتون سرورم "به سرعت، به طرف اقامتگاهی رفتم...
با رسیدن به اقامتگاهم، پشت در ، روی زانوهام افتادم .مشتمو، روی
قلب بی قرارم کوبیدم.
ا/ت :آروم بگیر..چت شده امروز؟؟ !!!تمومش کن...خوب
میدونی که قرار نیست تحت تاثیر کاراش قرار بگیرم، پس انقدر با دیدنش، بیقراری نکن...
همونجور که روی زمین نشسته بودم و با خودم درگیر بودم،
یاد حرف بانو سو افتادم.
یعنی همشون فکر میکنن منم مثل یونام؟ آخه همش یه ماهه
که اومدم تو قصر.
پادشاه به طرز عجیبی، بجز شب اول ازدواجمون، دیگه نه
حرفی از جانشین زده و نه کاری باهام کرده.
هووووف...من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم...!
با شنیدن صدای لیا، از رو زمین بلند شدم و به سمت تشکچه و
پشتی صورتی‐سفید اتاقم رفتم بعد از نشستن، اجازه ورود دادم.
لیا :بانوی من..فردی به دیدار شما اومدن..
ا/ت :این ساعت از روز؟؟..خیلی خب..بفرستینشون داخل.
لیا :بله بانوی من.
کتاب جلوم رو باز کردم و نگاهی به نوشته هاش انداختم...
؟ :مشتاق دیدار بانوی من....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۴۵.۸k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.