•من زودتر عاشقت شدم♡
•منزودترعاشقتشدم♡
•p5
مامان اون سو دعوتم کرده بود خونشون.راستش حال نداشتم ولی نمیشد رد کرد.کنار اون سو نشسته بودم داشت برام خیار پوست میکند و مثل همیشه فقط حرف میزد. با ضربه ی محکمی که به بازوم خورد یهو برگشتم.اون سو:اوی اصلا حواست به من هست . گفتم:اره بگو. اون سو: دهنتو باز کن. یهو خیار به اون درازی رو کرد تو حلقم.که با دست درش اوردم.گفتم: چتههههه. یه لبخند دندون نما زد و گفت: خو حواست بهم نبود.گفتم: هرکی حواسش بهت نباشه یه خیار به این گنده ایو میکنی تو حلقش؟؟؟ با همون نیش شُلِش سرشو تکون داد.حال و حوصله ی دعوا باهاشو نداشتم.یه نگا به ساعتم کردم : دیر وقته برم من.اون سو:کجا؟! امشب بمون گفتم: نه برم خدافظ.اون سو:باشه پس مراقب خودت باش.کولمو برداشتم و سوار موتور مشکیه زیبام شدم. بچه که بودم موتور خیلی دوست داشتم بزرگتر که شدم بابام یدونه برام گرفت. با اینکه مامانم راضی نبود و میگفت خطرناکه و بیشتر اوقات نمی ذاشت سوار بشم. اون سو: یادمه مامانت همیشه میگفت سوارش نشی!:اره ولی دیگه نیست که بگه! از مادر پدرش تشکر کردم و کاسکتمو کردم سرم.با سرعت میروندم .خیابون خلوت بود. یهو چندتا ماشین مشکی رنگ جلومو گرفتن پشتمو نگاه کردم پشت سرمم بودن. مردان سیاه پوشی از ماشین با اسلحه بیرون اومدن و دور من حصار کشیدن.یکی از مرد ها گفت:راه بیوفت راه فراری نداری! از موتور پیاده شدم . رفتم سمتشون و اونا منو گشتن.سوار ماشین شدیم و من رو بردن .در ماشین رو باز کردن و پیاده شدم.به کاخ رو به روم نگاه کردم بزرگ و زیبا بود ولی بو میداد!بوی مرده بودن!انگار مردگی از در و دیوار این کاخ میریخت!وارد شدیم من رو بردن به سمت یه انباری که کن۱ار کاخ بود.من رو به صندلی بستن و رفتن. به در و دیوار نگاه نگاه کردم.انگاری که هرکی وارد اینجا میشد زنده خارج نمیشد! به در و دیوار ابزار و وسایل شکنجه اویزون شده بود.بعد از گذشت چند دقیقه در باز شد .....
شرط پارت بعد:
۱۰لایک
۲۰کامنت
•p5
مامان اون سو دعوتم کرده بود خونشون.راستش حال نداشتم ولی نمیشد رد کرد.کنار اون سو نشسته بودم داشت برام خیار پوست میکند و مثل همیشه فقط حرف میزد. با ضربه ی محکمی که به بازوم خورد یهو برگشتم.اون سو:اوی اصلا حواست به من هست . گفتم:اره بگو. اون سو: دهنتو باز کن. یهو خیار به اون درازی رو کرد تو حلقم.که با دست درش اوردم.گفتم: چتههههه. یه لبخند دندون نما زد و گفت: خو حواست بهم نبود.گفتم: هرکی حواسش بهت نباشه یه خیار به این گنده ایو میکنی تو حلقش؟؟؟ با همون نیش شُلِش سرشو تکون داد.حال و حوصله ی دعوا باهاشو نداشتم.یه نگا به ساعتم کردم : دیر وقته برم من.اون سو:کجا؟! امشب بمون گفتم: نه برم خدافظ.اون سو:باشه پس مراقب خودت باش.کولمو برداشتم و سوار موتور مشکیه زیبام شدم. بچه که بودم موتور خیلی دوست داشتم بزرگتر که شدم بابام یدونه برام گرفت. با اینکه مامانم راضی نبود و میگفت خطرناکه و بیشتر اوقات نمی ذاشت سوار بشم. اون سو: یادمه مامانت همیشه میگفت سوارش نشی!:اره ولی دیگه نیست که بگه! از مادر پدرش تشکر کردم و کاسکتمو کردم سرم.با سرعت میروندم .خیابون خلوت بود. یهو چندتا ماشین مشکی رنگ جلومو گرفتن پشتمو نگاه کردم پشت سرمم بودن. مردان سیاه پوشی از ماشین با اسلحه بیرون اومدن و دور من حصار کشیدن.یکی از مرد ها گفت:راه بیوفت راه فراری نداری! از موتور پیاده شدم . رفتم سمتشون و اونا منو گشتن.سوار ماشین شدیم و من رو بردن .در ماشین رو باز کردن و پیاده شدم.به کاخ رو به روم نگاه کردم بزرگ و زیبا بود ولی بو میداد!بوی مرده بودن!انگار مردگی از در و دیوار این کاخ میریخت!وارد شدیم من رو بردن به سمت یه انباری که کن۱ار کاخ بود.من رو به صندلی بستن و رفتن. به در و دیوار نگاه نگاه کردم.انگاری که هرکی وارد اینجا میشد زنده خارج نمیشد! به در و دیوار ابزار و وسایل شکنجه اویزون شده بود.بعد از گذشت چند دقیقه در باز شد .....
شرط پارت بعد:
۱۰لایک
۲۰کامنت
۹.۴k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.