عشق لجباز...
کوک=
امروز هوا صاف و آفتابی بود. بهترین زمان برای بیرون رفتن بود. بخاطر همین پیش پادشاه رفتم تا ازش درخواست کنم.
+ پدر لطفا!
- ساکت شو! اگه همین الان به اتاقت نری دستور میدم تا مجازاتت کنن!
با ناراحتی بلند شدم و سمت گل های باغ رفتم و روی چمن ها دراز کشیدم.
جینهو=
دیدمش که ناراحت رو چمن ها دراز کشیده. اون پسر مهربونی بود، نمیدونم چم شده بود اما واقعا نمخواستم ناراحتی اش رو ببینم پس رفتم پیشش. کنارش نشستم...
+ اهم اهم!
چشم هاش رو باز کرد و با اخم بهم نگاه کرد...
- چیه؟ باز پدرم چی دستور داده؟؟ تیر اندازی؟ شمشیر بازی؟
خنده آرومی کردم و گفتم...
+ آروم باشید شاهزاده! پدرتون هیچ دستوری نداده. فقط دیرم حالتون خوب نیست و خواستم بیام ببینم چی شده که فهمیدم! شما از دست پادشاه دلخور هستین!
- آره هستم.
+ چه کاری میتونم انجام بدم تا شاد بشید؟
- هه مگه برای تو مهمه؟
+ بله هم شما و هم شادیتون برام مهمه.
با تعجب نگاهم کرد و لپم رو کشید
+ آه شاهزاده این چه کاری بود؟ درد داشت!
لبخندی زد و گفت...
- میخواستم ببینم واقعا خودت هستی یا نه. خب بیا آب بازی
+ .ب بازی؟
- اوهوم!
+ باشه.
سمت رود خونه رفتیم و بالافاصله شاهزاده توی آب پرید و بعد آب هایی که توی دست هاش جمع کرده بود رو روی من ریخت.
+ شاهزاده!!!
سمت رود خونه رفتم و تند تند روی شاهزاده آب ریختم و اون هم تلافی کرد. یکم که گذشت دیدم روم آب نمیریزه، چشم هام رو باز کردم اما دیدم نیست! یک دفعه دست های یکی دور کمرم حلقه شد و منو از توی آب بیرون کشید. با ترس سرم رو برگردوندم و شاهزاده رو دیدم که خیس خیس بود و لبخند زیبایی زده بود که قند رو توی دلم آب میکرد.
توی افکارم بود که باد سردی وزید و به خودم لرزیدم، شاهزاده با نگرانی گفت...
- سردته؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم.
شاهزاده بالافاصله لباسش رو در اورد و من زود چشم هام رو بستم یک دفعه حس کردم که شونه هام سنگینه
- چشم هات رو باز کن!
+ چشم هام رو باز کردم و با بدن شاهزاده رو به رو شدم. بدن ورزیده اش صد برابر جذاب ترش میکرد، میخواستم تا صبح بهش خیره بشم اما نمیشد بخاطر همین سرم رو پایین انداختم. صدای خنده اش رو شنیدم و بعد گفت...
- میدونم خیلی جذابم اما الان وقت این چیز ها نیست یه لباس خشک برای خودم آورده بودم اما چون خیلی مهربونم دادمش به تو. حالا تا سرما نخوردی برو لباس هات رو عوض کن. چون اگه تو سرما بخوری منم سرما میخورم و من اصلا سرماخوردگی دوس ندارم. منم میرم لباس خشک بپوشم.
شاهزاده دوان دوان رفت و دور شد.
تند تند رفتم داخل اتاق و بعد از عوض کردن لباس هام و خشک کردن مو هام یه گوشه نشستم و فکر کردم...
اون واقعا جذاب بود! همه جوره! بدنش، صورتش، لبخند هاش، اخم هاش، ناراحتی هاش و خوشحالی هاش...
فکر کنم عاشق شاهزاده شدم...
امروز هوا صاف و آفتابی بود. بهترین زمان برای بیرون رفتن بود. بخاطر همین پیش پادشاه رفتم تا ازش درخواست کنم.
+ پدر لطفا!
- ساکت شو! اگه همین الان به اتاقت نری دستور میدم تا مجازاتت کنن!
با ناراحتی بلند شدم و سمت گل های باغ رفتم و روی چمن ها دراز کشیدم.
جینهو=
دیدمش که ناراحت رو چمن ها دراز کشیده. اون پسر مهربونی بود، نمیدونم چم شده بود اما واقعا نمخواستم ناراحتی اش رو ببینم پس رفتم پیشش. کنارش نشستم...
+ اهم اهم!
چشم هاش رو باز کرد و با اخم بهم نگاه کرد...
- چیه؟ باز پدرم چی دستور داده؟؟ تیر اندازی؟ شمشیر بازی؟
خنده آرومی کردم و گفتم...
+ آروم باشید شاهزاده! پدرتون هیچ دستوری نداده. فقط دیرم حالتون خوب نیست و خواستم بیام ببینم چی شده که فهمیدم! شما از دست پادشاه دلخور هستین!
- آره هستم.
+ چه کاری میتونم انجام بدم تا شاد بشید؟
- هه مگه برای تو مهمه؟
+ بله هم شما و هم شادیتون برام مهمه.
با تعجب نگاهم کرد و لپم رو کشید
+ آه شاهزاده این چه کاری بود؟ درد داشت!
لبخندی زد و گفت...
- میخواستم ببینم واقعا خودت هستی یا نه. خب بیا آب بازی
+ .ب بازی؟
- اوهوم!
+ باشه.
سمت رود خونه رفتیم و بالافاصله شاهزاده توی آب پرید و بعد آب هایی که توی دست هاش جمع کرده بود رو روی من ریخت.
+ شاهزاده!!!
سمت رود خونه رفتم و تند تند روی شاهزاده آب ریختم و اون هم تلافی کرد. یکم که گذشت دیدم روم آب نمیریزه، چشم هام رو باز کردم اما دیدم نیست! یک دفعه دست های یکی دور کمرم حلقه شد و منو از توی آب بیرون کشید. با ترس سرم رو برگردوندم و شاهزاده رو دیدم که خیس خیس بود و لبخند زیبایی زده بود که قند رو توی دلم آب میکرد.
توی افکارم بود که باد سردی وزید و به خودم لرزیدم، شاهزاده با نگرانی گفت...
- سردته؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم.
شاهزاده بالافاصله لباسش رو در اورد و من زود چشم هام رو بستم یک دفعه حس کردم که شونه هام سنگینه
- چشم هات رو باز کن!
+ چشم هام رو باز کردم و با بدن شاهزاده رو به رو شدم. بدن ورزیده اش صد برابر جذاب ترش میکرد، میخواستم تا صبح بهش خیره بشم اما نمیشد بخاطر همین سرم رو پایین انداختم. صدای خنده اش رو شنیدم و بعد گفت...
- میدونم خیلی جذابم اما الان وقت این چیز ها نیست یه لباس خشک برای خودم آورده بودم اما چون خیلی مهربونم دادمش به تو. حالا تا سرما نخوردی برو لباس هات رو عوض کن. چون اگه تو سرما بخوری منم سرما میخورم و من اصلا سرماخوردگی دوس ندارم. منم میرم لباس خشک بپوشم.
شاهزاده دوان دوان رفت و دور شد.
تند تند رفتم داخل اتاق و بعد از عوض کردن لباس هام و خشک کردن مو هام یه گوشه نشستم و فکر کردم...
اون واقعا جذاب بود! همه جوره! بدنش، صورتش، لبخند هاش، اخم هاش، ناراحتی هاش و خوشحالی هاش...
فکر کنم عاشق شاهزاده شدم...
۱۳.۶k
۱۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.