سه پارتی°
سه پارتی°
پارت:۳
درد بدی داشت...دوباره خون بالا آورد
و دستش کاملا خونی شده بود.
دزدیدی داشت و تحملش براش سخت بود.
زد زیر گریه و شروع کرد به گریه کردن
دردش جوری بود که حتی نمیتونست گریه کنه.
همینجوری خون بالا میاورد...
دردش زیاد و زیاد تر میشد و نفس
کشیدن رو براش سخت میکرد.
روی زمین افتاد و از حال رفت .
دستش افتاد روی ماسه ها و مشتش باز شد
خونی که کف دستش بود روی ماسه ها ریخت و کمیش وارد آب شد و با خون درسا قاطی شد.
نامه یا که نوشته بود دروی از آب بود
و بالا سرش بود
جایی گذاشته بود که خیس نشه.
ضربان قلبش کمتر و کمتر میشد.
تا حدی کم که دیگه........
نزد.
ویو کوک:
امروز قرار بود که تهیونگ رو کنار دریا ملاقات کنم.....رفتن و رسیدن....یه نفر روی زمین افتاده بود و بیهوش بود
کوک طرفش دوید و رفت کنارش با زانو نشست تا چشماش یه صورت شخص افتاد.........نفسش بند اومد.
نه نه.....این امکان نداشت..این صورت ژنرالش بود...صورت معشوقش....این امکان نداشت.
_ت...تهیونگ....خ...خواهش میکنم بلند شو....ل...لطفاً.....بلند....شو(عربده)
اشکال سرازیر شد...به برگه ای بالای سرش دید و برش داشت.
نشست و شروع کرد به خوندنش....
(سلام
اوژنی......جان.
امیدوارم بعد من خوشحال باشی و به زندگی امید داشته باشی.
من تا ابد کنارتم لحظات عالی و فوق العاده ای روباهات گذروندم که اینو فقط و فقط خودت میدونی. عشق من، اوژنی من بهترین هارو برات آرزو میکنم.نشد که قبل از مرگم روی ماهت ببینم.نشد که باهم بریم یه جای دور نشد برای ۱ بار هم شده ببوسمت. ولی بدون کنارتم بیشتر از همه تو تنها و مهم ترین من بودی. یادت باشه در نبود من مواظب خودت باشی. خیلی دوست دارم.
یادت نره. اوژنی تو دریا شو و ببین من چگونه غرقت میشوم.
پایان)
کوک بیجون دستش روی زمین افتاد.
نه....نه...این امکان نداشت....اون الان اون دنیا بود....امت کوک نمیتونست اینو باور کنه.
دست زد به کمرش و چاقوی کوچیکی رو در آورد.
_چطور تونستی این کار رو با من
بکنی.....من تازه عاشقت شده بودم...
تازه میخواستم ببوسمت...چرا...
چرا رفتی....چرا ولم کردی...چرا...
لعنتی چرا.
چرا ها ذهنشو در کرده بود.
چاقو رو از پارچش باز کرد و سمت قلبش برد.
_نه....نه....من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
چاقو رو محکم زد به قلبش.
یه خون از دهنش زد بیرون.
_او.....اوژنی تو د....دریا....شو و ....ب...ببین...م...من چگونه...غرقت
م...میشوم.
روی زمین افتاد و کنار ژنرالش افتاد.
سوزش بدی رو تو قلبش داشت اما یه صورت معشوقش زل زده بود.
_دو...دوست دارم....ژ...ژنرال ک.....کیم.
(پایان)
پارت:۳
درد بدی داشت...دوباره خون بالا آورد
و دستش کاملا خونی شده بود.
دزدیدی داشت و تحملش براش سخت بود.
زد زیر گریه و شروع کرد به گریه کردن
دردش جوری بود که حتی نمیتونست گریه کنه.
همینجوری خون بالا میاورد...
دردش زیاد و زیاد تر میشد و نفس
کشیدن رو براش سخت میکرد.
روی زمین افتاد و از حال رفت .
دستش افتاد روی ماسه ها و مشتش باز شد
خونی که کف دستش بود روی ماسه ها ریخت و کمیش وارد آب شد و با خون درسا قاطی شد.
نامه یا که نوشته بود دروی از آب بود
و بالا سرش بود
جایی گذاشته بود که خیس نشه.
ضربان قلبش کمتر و کمتر میشد.
تا حدی کم که دیگه........
نزد.
ویو کوک:
امروز قرار بود که تهیونگ رو کنار دریا ملاقات کنم.....رفتن و رسیدن....یه نفر روی زمین افتاده بود و بیهوش بود
کوک طرفش دوید و رفت کنارش با زانو نشست تا چشماش یه صورت شخص افتاد.........نفسش بند اومد.
نه نه.....این امکان نداشت..این صورت ژنرالش بود...صورت معشوقش....این امکان نداشت.
_ت...تهیونگ....خ...خواهش میکنم بلند شو....ل...لطفاً.....بلند....شو(عربده)
اشکال سرازیر شد...به برگه ای بالای سرش دید و برش داشت.
نشست و شروع کرد به خوندنش....
(سلام
اوژنی......جان.
امیدوارم بعد من خوشحال باشی و به زندگی امید داشته باشی.
من تا ابد کنارتم لحظات عالی و فوق العاده ای روباهات گذروندم که اینو فقط و فقط خودت میدونی. عشق من، اوژنی من بهترین هارو برات آرزو میکنم.نشد که قبل از مرگم روی ماهت ببینم.نشد که باهم بریم یه جای دور نشد برای ۱ بار هم شده ببوسمت. ولی بدون کنارتم بیشتر از همه تو تنها و مهم ترین من بودی. یادت باشه در نبود من مواظب خودت باشی. خیلی دوست دارم.
یادت نره. اوژنی تو دریا شو و ببین من چگونه غرقت میشوم.
پایان)
کوک بیجون دستش روی زمین افتاد.
نه....نه...این امکان نداشت....اون الان اون دنیا بود....امت کوک نمیتونست اینو باور کنه.
دست زد به کمرش و چاقوی کوچیکی رو در آورد.
_چطور تونستی این کار رو با من
بکنی.....من تازه عاشقت شده بودم...
تازه میخواستم ببوسمت...چرا...
چرا رفتی....چرا ولم کردی...چرا...
لعنتی چرا.
چرا ها ذهنشو در کرده بود.
چاقو رو از پارچش باز کرد و سمت قلبش برد.
_نه....نه....من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
چاقو رو محکم زد به قلبش.
یه خون از دهنش زد بیرون.
_او.....اوژنی تو د....دریا....شو و ....ب...ببین...م...من چگونه...غرقت
م...میشوم.
روی زمین افتاد و کنار ژنرالش افتاد.
سوزش بدی رو تو قلبش داشت اما یه صورت معشوقش زل زده بود.
_دو...دوست دارم....ژ...ژنرال ک.....کیم.
(پایان)
۲.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.