رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
#Part_³⁴
#Diyana
ارسلان:هستی باز کدوم گوری رفت ؟
طوبا: رفتن خونه مادرشون اینا
نگاهی بهم انداخت و گفت
ارسلان:لعنت بهت که گند زدی به زندگیم
سرمو انداختم پایین که دوباره صداش در اومد
ارسلان:طوبا خانوم به نگهبانا بگو برن دنبال سالار و خبرش کنن که من اومدم
طوبا:اتفاقی افتاده آقا؟
ارسلان:چمیدونم زنگ زده میگه من میخوام برم روستامون دیگه هم نمیخوام برگردم،بگو بیاد ببینم چه مرگشه
ارسلان رفت داخل خونه و طوبا خانم هم به یکی از نگهبانا گفت برن دنبال سالار
طوبا خانم شلنگ آبو باز کرد و شروع کرد زه آب دادن گلا ولی همش چشمش به ته باغ بود تا اینکه از اون سمت دوتا مرد اومدن که یکی از اونا خیلی هیکلی تر و خوشگل تر بود( خواهرم چشاتو درویش کننن🙇🏻♀️)طوبا خانوم خیره به اون دوتا مرد بود که رفتن سمت عمارت
دیانا:کی بودن خاله جون ؟
طوبا: اون قد بلنده سالار بود و اون یکی هم یکی از نگهبانا
دیانا:آهاا
دیگه حوصلم داشت سر می رفت بدون اینکه به طوبا خانم چیزی بگم آروم به سمت باغی که پشت عمارت بود رفتم عین جنگل بود خیلی قشنگ بود خواستم برگردم ولی وقتی برگشتم هیچ اثری از عمارت نبود ترسیده بودم دویدم تا بلکه بتونم از لابهلای درختا یه نشونه از عمارت پیدا کنم ولی فقط انگار داشتم دور خودم می چرخیدم خونه چوبی ته باغ بود دویدم سمتش که پام به ریشه درخت گیر کرد و افتادم ، حرکت مایع گرمی روی پیشونیم احساس کردم میخواستم خودمو تکون بدم ولی میل زیادی به خواب داشتم چشمامو بستم و توی تاریکی فرو رفتم
#ادامه_دارد
(بچها امروز چهلم مامان بزرگمه شاید نتونم پارت دیگه ای براتون بزارم ولی سعیمو میکنم🖤)
#Part_³⁴
#Diyana
ارسلان:هستی باز کدوم گوری رفت ؟
طوبا: رفتن خونه مادرشون اینا
نگاهی بهم انداخت و گفت
ارسلان:لعنت بهت که گند زدی به زندگیم
سرمو انداختم پایین که دوباره صداش در اومد
ارسلان:طوبا خانوم به نگهبانا بگو برن دنبال سالار و خبرش کنن که من اومدم
طوبا:اتفاقی افتاده آقا؟
ارسلان:چمیدونم زنگ زده میگه من میخوام برم روستامون دیگه هم نمیخوام برگردم،بگو بیاد ببینم چه مرگشه
ارسلان رفت داخل خونه و طوبا خانم هم به یکی از نگهبانا گفت برن دنبال سالار
طوبا خانم شلنگ آبو باز کرد و شروع کرد زه آب دادن گلا ولی همش چشمش به ته باغ بود تا اینکه از اون سمت دوتا مرد اومدن که یکی از اونا خیلی هیکلی تر و خوشگل تر بود( خواهرم چشاتو درویش کننن🙇🏻♀️)طوبا خانوم خیره به اون دوتا مرد بود که رفتن سمت عمارت
دیانا:کی بودن خاله جون ؟
طوبا: اون قد بلنده سالار بود و اون یکی هم یکی از نگهبانا
دیانا:آهاا
دیگه حوصلم داشت سر می رفت بدون اینکه به طوبا خانم چیزی بگم آروم به سمت باغی که پشت عمارت بود رفتم عین جنگل بود خیلی قشنگ بود خواستم برگردم ولی وقتی برگشتم هیچ اثری از عمارت نبود ترسیده بودم دویدم تا بلکه بتونم از لابهلای درختا یه نشونه از عمارت پیدا کنم ولی فقط انگار داشتم دور خودم می چرخیدم خونه چوبی ته باغ بود دویدم سمتش که پام به ریشه درخت گیر کرد و افتادم ، حرکت مایع گرمی روی پیشونیم احساس کردم میخواستم خودمو تکون بدم ولی میل زیادی به خواب داشتم چشمامو بستم و توی تاریکی فرو رفتم
#ادامه_دارد
(بچها امروز چهلم مامان بزرگمه شاید نتونم پارت دیگه ای براتون بزارم ولی سعیمو میکنم🖤)
۳.۹k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.