ندیمه عمارت p:⁵²
(ا/ت)
صبح اماده شدم و رفتم بیمارستان..وارد سالن شدم و چشمم خورد به اتاق ۸۶..قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن..پام بی اراده سمت اتاق رفت و در و اروم باز کردم..چشم بستم خواستم برم اما قلبم نمیزاشت..فقط ببینم نفس میکشه!..همین..با این بهونه وارد اتاق شدم...اروم کنار تخت رفتم..قفسه سینش اروم بالا پایین میشد و دستگاه نشون میداد...خب..حالا که فهمیدی خوبه...چرا نمیری بیرون!..میبینی که هنوزم نفس میکشه!..پس دلیل اینجا وایستادنت چیه!..
:به به خانم کیم..
با دیدن دکتر کنار تخت از فکر بیرون اومدم و دستی به صورتم زدم...از نسبتی که بهم بسته بود اخم ریزی کردم..
:بازم که بدون اجازه اومدید ملاقات....نگران نباشید امروز فرداست که بهوش بیان
خنده تلخی زدم و زمزمه وار گفتم:ممنون..
بعدم با گفتن با اجازه از اتاق بیرون زدم..خودم و به اتاق هایون رسوندم..در باز کردم که جفتشون و غرق خواب دیدم..ساعت ۱۱ صبحه چشونه اینا..بالشتو از زیر سر جیمین بیرون کشیدم که یه دفعه پاشد..
ا/ت:صبح بخیر..
گیج زمزمه کرد:صبح بخیر...(دستی به چشمش کشید و گفت)اینجایی؟..
ا/ت:ن خونم دارم راه میوفتم بیام بیمارستان..پاشو ببینم..
از جاش پاشد و با اون قیافه خوابالود اخم کرد..
جیمین:چته اول صبحی اومدی داری پاچه میگیری...
لبخند ملیحی زدم و گفت:جیمین دهن من و باز نکن ..ساعت ۱۱..بلند شو هایون قرار مرخص بشه..
با سر و صدا های ما هایون ام از خواب بلند شد..
ا/ت: به به..صبح شمام بخیر!..یکم زود نیست مامان جان..بیشتر بخواب!
هایون:واا مامان عصاب نداری ها!.
جیمین:عادیه این سلیطه بازی ها اول صبح؟
هایون:کم و بیش..
دهن باز کردم چیزی بگم که صدای در بلند شد..
جیمین:بیا داخل..
با وارد شدن هامین..حرفم به کل فراموش شد..
هامین:چه خبره..کل بیمارستان گذاشتین رو سرتون..
جیمین همنطور که سمت روشویی میرفت گفت:از مامانت بپرس..والا ما ساکت خواب بودیم..
عصبی خیره جیمین بودم که گفت:الانم ولش کنی من و میکشه..
هامین خنده ای کرد و گفت:حق داره..هایون ساعت ۱۱ باید مرخص میشد..الان ساعت ۱۱:۱۰ ..
ا/ت:همین و بگو..
جیمین:خیله خب اقا هامین ما رو یادت رفت دیگ..
هایون:هیی..جیمین جان..بحث بحث لیاقته!..
جیمین:جیمین و درد..یادش ندادی بگه دایی؟..
ا/ت:اخه مگه دایی داشته که یادش بدم...
جیمین:عجب بابا...عجب
رفتم کنار تخت و کمک کردم هایون بلند بشه و صورتشو بشوره..لباس هاشو کنار تخت گذاشتم و رو به جیمین هایون گفتم:خب..بریم بیرون بچه لباسشو عوض کنه..
بی حرف بلند شدن و رفتیم بیرون..بعد از یه ربع هایون اومد بیرون ..دستشو گرفت تا راحت تر راه بیاد..
هامین:مامانسرمو بالا گرفتمو گفتم:جونم؟
هامین:میشه..من هایون و ببرم جایی..خودم میارمش خونه..
سوالی به هامین نگاه کردم و بعد هایون که سری از ندونستن تکون داد..دلم نیمخواست فضولی کنم و فقط با سر تایید کردم...
لبخندی زدم و گفتم:باشه..زود بیاید..
با سر تایید کرد و اروم دست هایون و از دستم در اورد و کمکش کرد..
صبح اماده شدم و رفتم بیمارستان..وارد سالن شدم و چشمم خورد به اتاق ۸۶..قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن..پام بی اراده سمت اتاق رفت و در و اروم باز کردم..چشم بستم خواستم برم اما قلبم نمیزاشت..فقط ببینم نفس میکشه!..همین..با این بهونه وارد اتاق شدم...اروم کنار تخت رفتم..قفسه سینش اروم بالا پایین میشد و دستگاه نشون میداد...خب..حالا که فهمیدی خوبه...چرا نمیری بیرون!..میبینی که هنوزم نفس میکشه!..پس دلیل اینجا وایستادنت چیه!..
:به به خانم کیم..
با دیدن دکتر کنار تخت از فکر بیرون اومدم و دستی به صورتم زدم...از نسبتی که بهم بسته بود اخم ریزی کردم..
:بازم که بدون اجازه اومدید ملاقات....نگران نباشید امروز فرداست که بهوش بیان
خنده تلخی زدم و زمزمه وار گفتم:ممنون..
بعدم با گفتن با اجازه از اتاق بیرون زدم..خودم و به اتاق هایون رسوندم..در باز کردم که جفتشون و غرق خواب دیدم..ساعت ۱۱ صبحه چشونه اینا..بالشتو از زیر سر جیمین بیرون کشیدم که یه دفعه پاشد..
ا/ت:صبح بخیر..
گیج زمزمه کرد:صبح بخیر...(دستی به چشمش کشید و گفت)اینجایی؟..
ا/ت:ن خونم دارم راه میوفتم بیام بیمارستان..پاشو ببینم..
از جاش پاشد و با اون قیافه خوابالود اخم کرد..
جیمین:چته اول صبحی اومدی داری پاچه میگیری...
لبخند ملیحی زدم و گفت:جیمین دهن من و باز نکن ..ساعت ۱۱..بلند شو هایون قرار مرخص بشه..
با سر و صدا های ما هایون ام از خواب بلند شد..
ا/ت: به به..صبح شمام بخیر!..یکم زود نیست مامان جان..بیشتر بخواب!
هایون:واا مامان عصاب نداری ها!.
جیمین:عادیه این سلیطه بازی ها اول صبح؟
هایون:کم و بیش..
دهن باز کردم چیزی بگم که صدای در بلند شد..
جیمین:بیا داخل..
با وارد شدن هامین..حرفم به کل فراموش شد..
هامین:چه خبره..کل بیمارستان گذاشتین رو سرتون..
جیمین همنطور که سمت روشویی میرفت گفت:از مامانت بپرس..والا ما ساکت خواب بودیم..
عصبی خیره جیمین بودم که گفت:الانم ولش کنی من و میکشه..
هامین خنده ای کرد و گفت:حق داره..هایون ساعت ۱۱ باید مرخص میشد..الان ساعت ۱۱:۱۰ ..
ا/ت:همین و بگو..
جیمین:خیله خب اقا هامین ما رو یادت رفت دیگ..
هایون:هیی..جیمین جان..بحث بحث لیاقته!..
جیمین:جیمین و درد..یادش ندادی بگه دایی؟..
ا/ت:اخه مگه دایی داشته که یادش بدم...
جیمین:عجب بابا...عجب
رفتم کنار تخت و کمک کردم هایون بلند بشه و صورتشو بشوره..لباس هاشو کنار تخت گذاشتم و رو به جیمین هایون گفتم:خب..بریم بیرون بچه لباسشو عوض کنه..
بی حرف بلند شدن و رفتیم بیرون..بعد از یه ربع هایون اومد بیرون ..دستشو گرفت تا راحت تر راه بیاد..
هامین:مامانسرمو بالا گرفتمو گفتم:جونم؟
هامین:میشه..من هایون و ببرم جایی..خودم میارمش خونه..
سوالی به هامین نگاه کردم و بعد هایون که سری از ندونستن تکون داد..دلم نیمخواست فضولی کنم و فقط با سر تایید کردم...
لبخندی زدم و گفتم:باشه..زود بیاید..
با سر تایید کرد و اروم دست هایون و از دستم در اورد و کمکش کرد..
۲۰۵.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.