تک پارتی جیمین
تک پارتی جیمین
*ویو جیمین*
رفتم تو پارک همیشگی ک من و ات بودیم و الان هم ات منتظرم بود
با دست های ک داخلشون دوتا بستنی توت فرنگی بودن رفتم داشت سمتش قدم بر میداشتم اون عاشق بستنی بود
متوجه من نشده بود اروم رفتم سمتش لبامو رسوندم به گردنش و بوسیدمش ک هنی کشید و با ترس برگشت سمتم
تک خندی کردم و رفتم کنارش رو نیمکت داخل پارک نشستم با دیدن من کم کم لبخند و ذوق جاشونو به ترس تو قیافش دادن
مث همینه کیوت حتی از منم تو دل برو تر بود
ات:جیمینا دیر کردی
جیمین:حالا ک اومدم(بستنی رو گرفت سمتش)
با کلی ذوق بستنی ک از دست گرفت و لیسی بهش زد
لبای صاف و صورتیش خامه ای شده بودن دلم برای خودنشون تنگ شده بود
نزدیکش شدم و سرمو بیشتر به صورتش نزدیک کردم برگشت و نگام کرد
صورتم بودم جلو ک با دستای کوچولو جلوشو گرفت
ات:جیمینا زشتههه
جیمین:باید همه بفهمن تو مال منی
ات:اونا همین الانشم میدونن من صاحب دارم و حتی اگ کنارت هم نباشم
جیمین:چی؟
ات:تو هم زودی منو میبینی
و غیب شد۰۰۰اون رفت۰۰۰۰داشتم با خودم حرف میزدم هیچ کسی جلوم نبود خودم بودم و خودم بغض بدی کردم بستنی از دستم افتاد روی زمین و چشمام اشکی شد و ریخت روی گونه هام
اصلا حواسم نبود۰۰۰۰حواسم نبود ک دیگ بیبیم کنارم نیس حواسم نبود ک اون رفته و دیگ هیچ وقت نمیتونم قیافشو
از روی صندلی بلند شدم درسته میگن مرد گریه نمیکنه اما من میکنم گریه میکردم و چشمام قرمز بودن و اشک جلو دیدمو گرفته بود
نمیفهمیدم دارم کجا میرم و چیکار میکنم فقط حرکت میکردم ک فهمیدم صدای بوق بلندی اومد و چشمام بسته شد
بلخره تونستم برم پیشش
پیش بهترین کسی ک تو زندگیم وجود داشت اونقد خوشحال بودم ک وقتی از حال رفتم لبخندی رو لبام ب وجود اومد۰۰۰۰
*ویو جیمین*
رفتم تو پارک همیشگی ک من و ات بودیم و الان هم ات منتظرم بود
با دست های ک داخلشون دوتا بستنی توت فرنگی بودن رفتم داشت سمتش قدم بر میداشتم اون عاشق بستنی بود
متوجه من نشده بود اروم رفتم سمتش لبامو رسوندم به گردنش و بوسیدمش ک هنی کشید و با ترس برگشت سمتم
تک خندی کردم و رفتم کنارش رو نیمکت داخل پارک نشستم با دیدن من کم کم لبخند و ذوق جاشونو به ترس تو قیافش دادن
مث همینه کیوت حتی از منم تو دل برو تر بود
ات:جیمینا دیر کردی
جیمین:حالا ک اومدم(بستنی رو گرفت سمتش)
با کلی ذوق بستنی ک از دست گرفت و لیسی بهش زد
لبای صاف و صورتیش خامه ای شده بودن دلم برای خودنشون تنگ شده بود
نزدیکش شدم و سرمو بیشتر به صورتش نزدیک کردم برگشت و نگام کرد
صورتم بودم جلو ک با دستای کوچولو جلوشو گرفت
ات:جیمینا زشتههه
جیمین:باید همه بفهمن تو مال منی
ات:اونا همین الانشم میدونن من صاحب دارم و حتی اگ کنارت هم نباشم
جیمین:چی؟
ات:تو هم زودی منو میبینی
و غیب شد۰۰۰اون رفت۰۰۰۰داشتم با خودم حرف میزدم هیچ کسی جلوم نبود خودم بودم و خودم بغض بدی کردم بستنی از دستم افتاد روی زمین و چشمام اشکی شد و ریخت روی گونه هام
اصلا حواسم نبود۰۰۰۰حواسم نبود ک دیگ بیبیم کنارم نیس حواسم نبود ک اون رفته و دیگ هیچ وقت نمیتونم قیافشو
از روی صندلی بلند شدم درسته میگن مرد گریه نمیکنه اما من میکنم گریه میکردم و چشمام قرمز بودن و اشک جلو دیدمو گرفته بود
نمیفهمیدم دارم کجا میرم و چیکار میکنم فقط حرکت میکردم ک فهمیدم صدای بوق بلندی اومد و چشمام بسته شد
بلخره تونستم برم پیشش
پیش بهترین کسی ک تو زندگیم وجود داشت اونقد خوشحال بودم ک وقتی از حال رفتم لبخندی رو لبام ب وجود اومد۰۰۰۰
۱۲.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲