درگیرِ مافیاها
پارت ۵۲
از زبان تهیونگ:
ما هم باید ایل سوک رو از بین میبردیم هم جانگ شین رو؛ برای همین نقشمون این بود که اولش کار ایل سوکو تموم کنیم بعد بریم سراغ جانگ شین وگرنه همه چی به هم میریخت
این روزا جونگکوک خیلی با سویون بود هرچی میگفتم گوشش بدهکار نبود گرچه جونگکوک خودش باهوش بود ولی سر قضیه خونواده هامون بدجوری احساساتش جریحه دار شده دلم نمیخواد احساسش به عقلش غلبه کنه...
دلم خیلی برای ا/ت تنگ بود بیرونم نمیتونستیم قرار بزاریم چون اون جانگ شین عوضی حتی یه ثانیم تنهایی جایی نمیفرستادش حتی نمیتونستم باهاش تماس بگیرم چون میترسیدم کسی متوجه بشه با هم حرف میزنیم فقط آخر شبا ا/ت میتونست مسیج بده...
به ذهنم رسید که ا/ت رو به بهانه خونه پدرش میتونم ببینم برای همین به ا/ت مسیج دادم و گفتم امشب برو خونه پدرت...
از زبان ا/ت:
جانگ شین خونه بود توی اتاق کارش نشسته بود:
ا/ت: جانگ شین وقت داری؟
جانگ شین: البته برای تو همیشه وقت دارم بگو چی میخوای
ا/ت: من چن وقته پدر مادرمو ندیدم دلم تنگ شده میشه امشب برم اونجا بمونم؟
جانگ شین خودکارش رو انداخت روی میز و گفت: من دلم نمیخواد ازم دور بشی
ا/ت: فقط همین چند ساعت شب رو میمونم
جانگ شین: بشرطی که الان خودم ببرمت منم شبو بمونم صبح زودم با خودم برگردی
ا/ت:خودتم بمونی؟ لازم نیست بخاطر من از کارات عقب بیفتی
جانگ شین: نه نمیمونم
چاره ای نبود باید همین شکلی قبول میکردم وگرنه همینم نمیذاشت گفتم باشه پس میرم آماده بشم
جانگ شین: باشه عزیزم
توی اتاقم به تهیونگ پیام دادم و گفتم: جانگ شینم میاد خونه بابام...
از زبان تهیونگ:
ا/ت گفت اون لعنتیم میاد چاره ای نبود باید یه جوری میدیدمش...
رفتم به ایل سوک گفتم: تو کلوپمون یه مشکلی پیش اومده پلیس رفته اونجا برای همین امشبو باید برم سئول فردا برمیگردم ولی به جونگکوک همه چیو گفتم تا حواسش به دروغی که گفتم باشه بعدشم راه افتادم سمت سئول...
از زبان ا/ت:
دیگه وقت خواب بود اون جانگ شینو هم فرستادیم تو یکی از اتاقا که بخوابه به پدرم گفتم که قراره تهیونگ بیاد برای همین به نگهبانای خونمون بگه ساکت باشن و راهو برای تهیونگ باز بزارن...دیگه ساعت ۱۲ و نیم شب بود اتاقم طبقه پایین بود برای همین یه در به پشت عمارتمون داشت که به تهیونگ توضیح داده بودم چراغای اتاقمو خاموش کرده بودم و در اتاقمم قفل کرده بودم و خودمم همش تو اتاق راه میرفتم تا تهیونگ برسه که شنیدم یکی با یه ضربه کوچیک به در پشتی اتاقم زد سریع درو باز کردم که تهیونگ اومد تو همونجا پشت در همو محکم بغل کردیم تهیونگ سرشو گذاشته بود رو شونه م که بعد سرشو بالا آورد و بدون هیچ مکثی شروع کرد به بوسیدنم بعد هر بوسه اشتیاقش برای دومی بیشتر میشد یه لحضه سرمو عقب کشیدم...
شرط:۵۰
از زبان تهیونگ:
ما هم باید ایل سوک رو از بین میبردیم هم جانگ شین رو؛ برای همین نقشمون این بود که اولش کار ایل سوکو تموم کنیم بعد بریم سراغ جانگ شین وگرنه همه چی به هم میریخت
این روزا جونگکوک خیلی با سویون بود هرچی میگفتم گوشش بدهکار نبود گرچه جونگکوک خودش باهوش بود ولی سر قضیه خونواده هامون بدجوری احساساتش جریحه دار شده دلم نمیخواد احساسش به عقلش غلبه کنه...
دلم خیلی برای ا/ت تنگ بود بیرونم نمیتونستیم قرار بزاریم چون اون جانگ شین عوضی حتی یه ثانیم تنهایی جایی نمیفرستادش حتی نمیتونستم باهاش تماس بگیرم چون میترسیدم کسی متوجه بشه با هم حرف میزنیم فقط آخر شبا ا/ت میتونست مسیج بده...
به ذهنم رسید که ا/ت رو به بهانه خونه پدرش میتونم ببینم برای همین به ا/ت مسیج دادم و گفتم امشب برو خونه پدرت...
از زبان ا/ت:
جانگ شین خونه بود توی اتاق کارش نشسته بود:
ا/ت: جانگ شین وقت داری؟
جانگ شین: البته برای تو همیشه وقت دارم بگو چی میخوای
ا/ت: من چن وقته پدر مادرمو ندیدم دلم تنگ شده میشه امشب برم اونجا بمونم؟
جانگ شین خودکارش رو انداخت روی میز و گفت: من دلم نمیخواد ازم دور بشی
ا/ت: فقط همین چند ساعت شب رو میمونم
جانگ شین: بشرطی که الان خودم ببرمت منم شبو بمونم صبح زودم با خودم برگردی
ا/ت:خودتم بمونی؟ لازم نیست بخاطر من از کارات عقب بیفتی
جانگ شین: نه نمیمونم
چاره ای نبود باید همین شکلی قبول میکردم وگرنه همینم نمیذاشت گفتم باشه پس میرم آماده بشم
جانگ شین: باشه عزیزم
توی اتاقم به تهیونگ پیام دادم و گفتم: جانگ شینم میاد خونه بابام...
از زبان تهیونگ:
ا/ت گفت اون لعنتیم میاد چاره ای نبود باید یه جوری میدیدمش...
رفتم به ایل سوک گفتم: تو کلوپمون یه مشکلی پیش اومده پلیس رفته اونجا برای همین امشبو باید برم سئول فردا برمیگردم ولی به جونگکوک همه چیو گفتم تا حواسش به دروغی که گفتم باشه بعدشم راه افتادم سمت سئول...
از زبان ا/ت:
دیگه وقت خواب بود اون جانگ شینو هم فرستادیم تو یکی از اتاقا که بخوابه به پدرم گفتم که قراره تهیونگ بیاد برای همین به نگهبانای خونمون بگه ساکت باشن و راهو برای تهیونگ باز بزارن...دیگه ساعت ۱۲ و نیم شب بود اتاقم طبقه پایین بود برای همین یه در به پشت عمارتمون داشت که به تهیونگ توضیح داده بودم چراغای اتاقمو خاموش کرده بودم و در اتاقمم قفل کرده بودم و خودمم همش تو اتاق راه میرفتم تا تهیونگ برسه که شنیدم یکی با یه ضربه کوچیک به در پشتی اتاقم زد سریع درو باز کردم که تهیونگ اومد تو همونجا پشت در همو محکم بغل کردیم تهیونگ سرشو گذاشته بود رو شونه م که بعد سرشو بالا آورد و بدون هیچ مکثی شروع کرد به بوسیدنم بعد هر بوسه اشتیاقش برای دومی بیشتر میشد یه لحضه سرمو عقب کشیدم...
شرط:۵۰
۲۳.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.