تقدیر سیاه و سفید p9
من: ولی..
جملم با خوردن دست تهیونگ به دهنم نصفه موند
هنگ کرده بودم الان اون منو زدددد
تهیونگ: وقتی یبار بهت میگم نه ینی نه
ونسا رو اعصابم نرو ک بد میبینی
رومو به سمت پنجره برگردوندم تا اشکامو نبینه
راه افتاد . بعد مدتی رسیدیم ب جایی ک فک کنم خونش بود.
یه خونه ی خیییلی بزرگ بود فک کنم بیشتر از ۱۰۰۰ متر
خدمتکارای مرد در ر واسش باز کردن و وارد حیاط خونش شدیم.
ماشین رو خاموش کرد ، پیاده شد و در سمت من رو باز کرد
دستم رو گرفت و به سمت خونه برد با قدمای بزرگ و تند راه میرف منم مجبور بودم بدو بدو دنبالش برم .
وارد خونه ک ن وارد جایی شبیه کاخ شدیم که آدم توش گم میشد در حالی ک نفس نفس میزدم و دنبالش سری میرفتم گفتم: تهیونگ... وایسا..چرا اینقد.. تند میری...با توعمم
یهو از حرکت ایستاد و برگشت سمتم ، بخاطر حرکت یهوییش خودم به بهش
تهیونگ: دفه ی آخرت باشه به من دستور میدی فهمیدی
سرم و از ترس به معنی اره تکون دادم ک باز منو دنبال خودش کشوند
به سمت طبقه بالا رفتیم و منو برد به یه اتاق و در رو بست
تهیونگ: از این به بعد اینجا اتاق توعه ،برای هر وعده هم خدمتکارا میان صدات میکنن
من: مگه نباید اینجا کار کنم پس چرا باید کسی بیاد واسه وعده های غذایی صدام کنه ...تازه اینجا هم واسه یه خدمتکار خیلی بزرگه ..
به تخت اشاره کردم و ادامه دادم: تازه اینجا هم تختش دو نفرس ، فک کنم اتاقو اشتباهی اومدیم .
پوزخند کثیفی زد و گفت: هه خدمتکار.... خودت بعدا میفهمی... سر میز شام میبینمت
نزاش حرفی بزنم و رفت در رو کوبید که صداش تو سرم اکو شد
پایین تخت رو زمین نشستم و زدم زیر گریه .
کاش میتونستم حداقل جولیان رو ببینم الان اون داره بدون من چیکار میکنه، اصن چجوری دیگه میخواد زندگی کنه
خدایااا ینی ادامه زندگیم رو باید اینجا بگذرونم
آخه چراااا من از تهیونگ میترسم خدایا
بعد حدود یه ساعت گریه یکی در زد
گفتم: بله
خدمتکاری اومد تو و گفت: ارباب سر میز منتظرتونن
تعجب کردم و همراهش رفتم پایین
یه میز بزرگ بود ک تهیونگ سرش نشسته بود خدمتکار منو به صندلی ای ک کنار تهیونگ بود راهنمایی کرد و با اشاره فهموند ک بشینم
جملم با خوردن دست تهیونگ به دهنم نصفه موند
هنگ کرده بودم الان اون منو زدددد
تهیونگ: وقتی یبار بهت میگم نه ینی نه
ونسا رو اعصابم نرو ک بد میبینی
رومو به سمت پنجره برگردوندم تا اشکامو نبینه
راه افتاد . بعد مدتی رسیدیم ب جایی ک فک کنم خونش بود.
یه خونه ی خیییلی بزرگ بود فک کنم بیشتر از ۱۰۰۰ متر
خدمتکارای مرد در ر واسش باز کردن و وارد حیاط خونش شدیم.
ماشین رو خاموش کرد ، پیاده شد و در سمت من رو باز کرد
دستم رو گرفت و به سمت خونه برد با قدمای بزرگ و تند راه میرف منم مجبور بودم بدو بدو دنبالش برم .
وارد خونه ک ن وارد جایی شبیه کاخ شدیم که آدم توش گم میشد در حالی ک نفس نفس میزدم و دنبالش سری میرفتم گفتم: تهیونگ... وایسا..چرا اینقد.. تند میری...با توعمم
یهو از حرکت ایستاد و برگشت سمتم ، بخاطر حرکت یهوییش خودم به بهش
تهیونگ: دفه ی آخرت باشه به من دستور میدی فهمیدی
سرم و از ترس به معنی اره تکون دادم ک باز منو دنبال خودش کشوند
به سمت طبقه بالا رفتیم و منو برد به یه اتاق و در رو بست
تهیونگ: از این به بعد اینجا اتاق توعه ،برای هر وعده هم خدمتکارا میان صدات میکنن
من: مگه نباید اینجا کار کنم پس چرا باید کسی بیاد واسه وعده های غذایی صدام کنه ...تازه اینجا هم واسه یه خدمتکار خیلی بزرگه ..
به تخت اشاره کردم و ادامه دادم: تازه اینجا هم تختش دو نفرس ، فک کنم اتاقو اشتباهی اومدیم .
پوزخند کثیفی زد و گفت: هه خدمتکار.... خودت بعدا میفهمی... سر میز شام میبینمت
نزاش حرفی بزنم و رفت در رو کوبید که صداش تو سرم اکو شد
پایین تخت رو زمین نشستم و زدم زیر گریه .
کاش میتونستم حداقل جولیان رو ببینم الان اون داره بدون من چیکار میکنه، اصن چجوری دیگه میخواد زندگی کنه
خدایااا ینی ادامه زندگیم رو باید اینجا بگذرونم
آخه چراااا من از تهیونگ میترسم خدایا
بعد حدود یه ساعت گریه یکی در زد
گفتم: بله
خدمتکاری اومد تو و گفت: ارباب سر میز منتظرتونن
تعجب کردم و همراهش رفتم پایین
یه میز بزرگ بود ک تهیونگ سرش نشسته بود خدمتکار منو به صندلی ای ک کنار تهیونگ بود راهنمایی کرد و با اشاره فهموند ک بشینم
۱۷.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.