عاشق خسته ( پارت 41)
یونا : جیمین بس کن... چرا نمیخوای بفهمی عاشقت نیستم، سعی نکن بهم عادت کنی چون نه ماه دیگه دارم برای همیشه میرم
جیمین : از همین میترسیدم... دقیقا خواب دیده بودم که عاشق هم میشین و هم دیگرو میبوسین، یونا کاری نکن نذارم هیچوقت طلاق بگیری
یونا :مگه دست توعه
جیمین : پس دست کیه
یونا : من زن توعم ولی تو شوهر من نیستی که برام تعیین تکلیف کنی
جیهوپ : جیمین توکه قراره چند ماه دیگه بچتو بگیری، پس این کارات بره چیه
جیمین : تا وقتی بچمو نگرفتم یونا همینجا میمونه، اصلا فکرشو نکنید که بذارم باهم باشید، تا وقتی یونا حاملست زن منه ولی وقتی بچمو بهم داد هرکاری میخواید بکنید
جیهوپ : خیلی خب... پس توعم تا اون موقع حق نداری به یونا دست بزنی یا حتی تنبیهش کنی
جیمین : قبوله
یونا :
دیگه تقریبا نه ماهم شده بودم... هر روز علاقه ی جیمین یه من بیشتر و بیشتر میشد و منو جیهوپ بهم بیشتر
خودمو امیدوار میکردم که ماه آخرم و وقتی زایمان کنم دیگه همچی تمومه
ولی چون ماهای آخر بودم همش نفس نفس میزدم... نمیتونستم خوب نفس بکشم، انگار که اندازه ی ده ماه غذا خورده بودمو سنگین بودم
جیمین : یونا آماده ای
یونا : بره چی
جیمین : برای بیمارستان
یونا : بره چی باید از الان بریم
جیمین : برای احتیاط، میترسم وقتی که خونه نیستم دردت بگیره
یونا : جیمین توی این نه ماه یه بار به من استراحت ندادی، همش یا بیمارستان بودیم یا باشگاه
جیمین : بیمارستان که برای سونوگرافی میرفتیم، باشگاهم برای سلامت بچه
یونا : هرچی
جیمین : انقد غر نزن... بلند شو، باید آماده شی
بذار کمکت کنم بلند شی
یونا : نمیخواد خودم میتونم
جیمین : یونا
یونا : باشه
آماده شدم... رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم، خیلی استرس داشتم... میترسیدم برای بچه اتفاقی بیوفته و جیمین نذاره طلاق بگیرم
جیمین : یونا چت شده
یونا : هیچی فقط یکم دل شوره دارم
جیمین : نگران نباش من کنارتم... هر اتفاقی هم که بیوفته کنارت میمونم
یونا : مرسی
یه جوری شده بودم... انگار معدم میپیچید، احساس کردم که شاید الان وقته زایمانه
یونا : جیمین...
جیمین : چیشد
یونا : دردم میاد
جیمین : الان میرسیم
رسیدیم بیمارستان... یونا رو بردمش بخش زایمان، بردنش داخل
به همه زنگ زدم که بیان،نمیدونم چرا انقد دلشوره داشتم،یونا راس میگفت... اگه اتفاقی بره بچه بیوفته چی... دلم خوش بود اگه بچه باشه مهم نیست که یونا بره چون بچمو دارم ولی اگه بچم طوریش بشه چیکار کنم
عمل تموم شده بود... همه ی پسرا اومده بودن،مامان بابای خودمو یونام بودن
همینکه دکتر اومد به طرفش رفتم
جیمین : دکتر عمل چطور بود
دکتر : خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و مادر و بچه جفتشون سالمن و بچه هم دختره
خیلی خوشحال شدم و با ذوق به سمت اتاق یونا رفتم.....
جیمین : از همین میترسیدم... دقیقا خواب دیده بودم که عاشق هم میشین و هم دیگرو میبوسین، یونا کاری نکن نذارم هیچوقت طلاق بگیری
یونا :مگه دست توعه
جیمین : پس دست کیه
یونا : من زن توعم ولی تو شوهر من نیستی که برام تعیین تکلیف کنی
جیهوپ : جیمین توکه قراره چند ماه دیگه بچتو بگیری، پس این کارات بره چیه
جیمین : تا وقتی بچمو نگرفتم یونا همینجا میمونه، اصلا فکرشو نکنید که بذارم باهم باشید، تا وقتی یونا حاملست زن منه ولی وقتی بچمو بهم داد هرکاری میخواید بکنید
جیهوپ : خیلی خب... پس توعم تا اون موقع حق نداری به یونا دست بزنی یا حتی تنبیهش کنی
جیمین : قبوله
یونا :
دیگه تقریبا نه ماهم شده بودم... هر روز علاقه ی جیمین یه من بیشتر و بیشتر میشد و منو جیهوپ بهم بیشتر
خودمو امیدوار میکردم که ماه آخرم و وقتی زایمان کنم دیگه همچی تمومه
ولی چون ماهای آخر بودم همش نفس نفس میزدم... نمیتونستم خوب نفس بکشم، انگار که اندازه ی ده ماه غذا خورده بودمو سنگین بودم
جیمین : یونا آماده ای
یونا : بره چی
جیمین : برای بیمارستان
یونا : بره چی باید از الان بریم
جیمین : برای احتیاط، میترسم وقتی که خونه نیستم دردت بگیره
یونا : جیمین توی این نه ماه یه بار به من استراحت ندادی، همش یا بیمارستان بودیم یا باشگاه
جیمین : بیمارستان که برای سونوگرافی میرفتیم، باشگاهم برای سلامت بچه
یونا : هرچی
جیمین : انقد غر نزن... بلند شو، باید آماده شی
بذار کمکت کنم بلند شی
یونا : نمیخواد خودم میتونم
جیمین : یونا
یونا : باشه
آماده شدم... رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم، خیلی استرس داشتم... میترسیدم برای بچه اتفاقی بیوفته و جیمین نذاره طلاق بگیرم
جیمین : یونا چت شده
یونا : هیچی فقط یکم دل شوره دارم
جیمین : نگران نباش من کنارتم... هر اتفاقی هم که بیوفته کنارت میمونم
یونا : مرسی
یه جوری شده بودم... انگار معدم میپیچید، احساس کردم که شاید الان وقته زایمانه
یونا : جیمین...
جیمین : چیشد
یونا : دردم میاد
جیمین : الان میرسیم
رسیدیم بیمارستان... یونا رو بردمش بخش زایمان، بردنش داخل
به همه زنگ زدم که بیان،نمیدونم چرا انقد دلشوره داشتم،یونا راس میگفت... اگه اتفاقی بره بچه بیوفته چی... دلم خوش بود اگه بچه باشه مهم نیست که یونا بره چون بچمو دارم ولی اگه بچم طوریش بشه چیکار کنم
عمل تموم شده بود... همه ی پسرا اومده بودن،مامان بابای خودمو یونام بودن
همینکه دکتر اومد به طرفش رفتم
جیمین : دکتر عمل چطور بود
دکتر : خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و مادر و بچه جفتشون سالمن و بچه هم دختره
خیلی خوشحال شدم و با ذوق به سمت اتاق یونا رفتم.....
۱۸.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.