عشق و غرور p60
_نسرین نیازی ب اجاره اون ندارم
_ولی اگه بفهمه عصبانی م...
قاطع پرسیدم:
_باهام میای یا خودم تنها برم
_اوف از دست تو باشه میام
بعد از ناهار داشتم میرفتم تا یه لباس گرم بپوشم ک دیدم خانزاده سریع از پله ها اومد پایین و از در سالن بیرون رفت
برای چی این همه عجله داشت؟...شونه ای بالا انداختم و یه چیز گرم تنم کردم..رفتم پیش نسرین اونم حاضر شده بود:
_به نظرت کار درستیه تو این وضعیت بریم بیرون؟
پرسیدم:
_کدوم وضعیت؟
_گاوداری یکی از کشاورزا آتیش گرفته خانزاده هم با چند نفر رفتن کمک
تعجب کردم از این خبر اما ربطی ب من نداشت
دستشو کشیدم:
_زود میایم .
دشت گل زرد تو این فصل کمترین جذابیت رو داشت..ولی کماکان ادم رو وسوسه میکرد بره داخلش و بدوه
با رسیدن به یه کلبه کوچیک به پیر زنی ک داشت چند تا گیاه از زمین میچیند
_بی بی؟
سرشو آورد بالا ..نفهمیدم با چه سرعتی خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم
_الهی من قربونت برم..دخترکم...چقدر دلتنگت بودم...خدایا شکرت عمرم تموم نشد و تورو دیدم
تو کلبه ی قدیمی بی بی نشستیم و کلی درد و دل کردیم
پیر شده بود
خیلی..
غم از دست دادن پسرش کمرش رو خم کرده بود
تو اعماق چشماش غم لونه کرده بود
غروب بود ک به اصرار نسرین برگشتیم به بی بی قول دادم زود ب زود بهش سر بزنم
خانزاده هنوز برنگشته بود
خواستم برم اتاق آرشاویر ک یه خانمی جلومو گرفت:
_شما اجازه ندارید برید داخل
چشمام از حدقه زد بیرون گفتم:
_اینجا اتاق پسرمه ینی چی که نمیتونم برم تو؟؟
صدای شهربانو رو شنیدم
_ولی اگه بفهمه عصبانی م...
قاطع پرسیدم:
_باهام میای یا خودم تنها برم
_اوف از دست تو باشه میام
بعد از ناهار داشتم میرفتم تا یه لباس گرم بپوشم ک دیدم خانزاده سریع از پله ها اومد پایین و از در سالن بیرون رفت
برای چی این همه عجله داشت؟...شونه ای بالا انداختم و یه چیز گرم تنم کردم..رفتم پیش نسرین اونم حاضر شده بود:
_به نظرت کار درستیه تو این وضعیت بریم بیرون؟
پرسیدم:
_کدوم وضعیت؟
_گاوداری یکی از کشاورزا آتیش گرفته خانزاده هم با چند نفر رفتن کمک
تعجب کردم از این خبر اما ربطی ب من نداشت
دستشو کشیدم:
_زود میایم .
دشت گل زرد تو این فصل کمترین جذابیت رو داشت..ولی کماکان ادم رو وسوسه میکرد بره داخلش و بدوه
با رسیدن به یه کلبه کوچیک به پیر زنی ک داشت چند تا گیاه از زمین میچیند
_بی بی؟
سرشو آورد بالا ..نفهمیدم با چه سرعتی خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم
_الهی من قربونت برم..دخترکم...چقدر دلتنگت بودم...خدایا شکرت عمرم تموم نشد و تورو دیدم
تو کلبه ی قدیمی بی بی نشستیم و کلی درد و دل کردیم
پیر شده بود
خیلی..
غم از دست دادن پسرش کمرش رو خم کرده بود
تو اعماق چشماش غم لونه کرده بود
غروب بود ک به اصرار نسرین برگشتیم به بی بی قول دادم زود ب زود بهش سر بزنم
خانزاده هنوز برنگشته بود
خواستم برم اتاق آرشاویر ک یه خانمی جلومو گرفت:
_شما اجازه ندارید برید داخل
چشمام از حدقه زد بیرون گفتم:
_اینجا اتاق پسرمه ینی چی که نمیتونم برم تو؟؟
صدای شهربانو رو شنیدم
۱۳.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.