گس لایتر/پارت ۱۱۳
یون ها به دنبال پدر رفت...
نابی که بی صدا و دردناک گریه میکرد پرسید:
کجا دارین میرین؟
داجونگ ایستاد و نگاه خستهشو به چشمای خیس نابی دوخت با غمی که حالا توی صداش پررنگ تر شده بود جواب داد: نگران نباش... زود برمیگردیم
یون ها چیزی نپرسید و با کنجکاوی به دنبالش رفت... به خوبی به پدرش اعتماد داشت...
************************************
جونگکوک توی اتاق نشسته بود... بعد از برنامه ریزی هایی که کرده بود تا فساد مالی و خیانت هیونو همزمان برملا بشه به انتظار بود تا طوفانی بزرگ همه چیزو دگرگون کنه...
غرق افکارش بود که صدای در اونو از افکارش بیرون کشید...
جونگکوک:بیا تو
بایول با چهره ای گرفته و درهم وارد اتاق شد...سرش پایین بود...خبری از اون بایول پرشور نبود!
بی صدا با قدم های کوچیک خودشو ب صندلی روبه روی جونگکوک رسوند...و روش جاگرفت...در این بین نگاه سرد و خمار جونگکوک که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد حرکاتشو دنبال میکرد... چیزی نمیگفت... تصمیم گرفت سکوت سنگین حاکم بر اتاق و بشکنه:
جونگکوک:گرفته به نظر میای...
بایول لب گزید و با کلافگی و لحن غمگین جواب داد:
چطور گرفته نباشم...خیلی برای یون ها نگرانم ...از اون گذشته...
آبا یه ساعت پیش با عجله رفت خونه... به منم گفت عادی رفتار کنم... گفت نباید هیونو چیزی متوجه بشه...
هرچقد بیشتر حرف میزد صداش گرفته تر و لحنش غمگین تر میشد...با کلافگی سرشو توی دستاش گرفت:
اصلا نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته!
جونگکوک جوابی نداد... با نگاه مرموز و چهره خنثی همیشگیش به بایول چشم دوخته بود...
بایول هم که وقتی کلافه و نگران باشه از حالت نرمال پرحرف تر میشه... بدون اینکه منتظر باشه جونگکوک برای صحبتای قبلش نظری بده پرسید:
راستی... چرا گفتی امروز باید مدارکو به آبا بدم؟
جونگکوک که از قبل انتظار شنیدن چنین پرسشی رو داشت نگاه سردشو از بایول گرفت:
باید مدارک محکمتری آماده میکردم...
اگه همه چیز زودتر برملا میشد ممکن بود هیونو همه چیو خراب کنه!
حالا مدارک محکمی برای دادگاه داریم...
توی این لحظه منشی در زد و وارد اتاق شد... بایول و جونگکوک منتظر چشم دوخته بودن که منشی با حالت نگران و سراسیمه ای به حرف اومد: ببخشید... آقای ایم و خانوم یون ها اومدن...ممکنه شما هم بیاین؟
بایول با شنیدن این جمله از جاش پاشد و سراسیمه همراه منشی بیرون رفت... جونگکوک توی ذهنش خرسند شد... با آرامشی عجیب به آرومی و با حوصله از جاش بلند شد و با پوزخند کمرنگ روی لبش رفت تا بالاخره شاهد چیزی باشه که ماه ها منتظرش بود!
نابی که بی صدا و دردناک گریه میکرد پرسید:
کجا دارین میرین؟
داجونگ ایستاد و نگاه خستهشو به چشمای خیس نابی دوخت با غمی که حالا توی صداش پررنگ تر شده بود جواب داد: نگران نباش... زود برمیگردیم
یون ها چیزی نپرسید و با کنجکاوی به دنبالش رفت... به خوبی به پدرش اعتماد داشت...
************************************
جونگکوک توی اتاق نشسته بود... بعد از برنامه ریزی هایی که کرده بود تا فساد مالی و خیانت هیونو همزمان برملا بشه به انتظار بود تا طوفانی بزرگ همه چیزو دگرگون کنه...
غرق افکارش بود که صدای در اونو از افکارش بیرون کشید...
جونگکوک:بیا تو
بایول با چهره ای گرفته و درهم وارد اتاق شد...سرش پایین بود...خبری از اون بایول پرشور نبود!
بی صدا با قدم های کوچیک خودشو ب صندلی روبه روی جونگکوک رسوند...و روش جاگرفت...در این بین نگاه سرد و خمار جونگکوک که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد حرکاتشو دنبال میکرد... چیزی نمیگفت... تصمیم گرفت سکوت سنگین حاکم بر اتاق و بشکنه:
جونگکوک:گرفته به نظر میای...
بایول لب گزید و با کلافگی و لحن غمگین جواب داد:
چطور گرفته نباشم...خیلی برای یون ها نگرانم ...از اون گذشته...
آبا یه ساعت پیش با عجله رفت خونه... به منم گفت عادی رفتار کنم... گفت نباید هیونو چیزی متوجه بشه...
هرچقد بیشتر حرف میزد صداش گرفته تر و لحنش غمگین تر میشد...با کلافگی سرشو توی دستاش گرفت:
اصلا نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته!
جونگکوک جوابی نداد... با نگاه مرموز و چهره خنثی همیشگیش به بایول چشم دوخته بود...
بایول هم که وقتی کلافه و نگران باشه از حالت نرمال پرحرف تر میشه... بدون اینکه منتظر باشه جونگکوک برای صحبتای قبلش نظری بده پرسید:
راستی... چرا گفتی امروز باید مدارکو به آبا بدم؟
جونگکوک که از قبل انتظار شنیدن چنین پرسشی رو داشت نگاه سردشو از بایول گرفت:
باید مدارک محکمتری آماده میکردم...
اگه همه چیز زودتر برملا میشد ممکن بود هیونو همه چیو خراب کنه!
حالا مدارک محکمی برای دادگاه داریم...
توی این لحظه منشی در زد و وارد اتاق شد... بایول و جونگکوک منتظر چشم دوخته بودن که منشی با حالت نگران و سراسیمه ای به حرف اومد: ببخشید... آقای ایم و خانوم یون ها اومدن...ممکنه شما هم بیاین؟
بایول با شنیدن این جمله از جاش پاشد و سراسیمه همراه منشی بیرون رفت... جونگکوک توی ذهنش خرسند شد... با آرامشی عجیب به آرومی و با حوصله از جاش بلند شد و با پوزخند کمرنگ روی لبش رفت تا بالاخره شاهد چیزی باشه که ماه ها منتظرش بود!
۱۵.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.