lovelly killer part 9
+الان اصلا وقت این حرفا نیست!
باید استراحت کنی اونم روی تخت نه اینجا!
_اگه حالم خوب شه...دوباره با اون عوضی میری بیرون؟
+چ..چی؟
_نگو با اون تنبل درختی نبودی که باور نمیکنم..!
+جیمین شی...منو اون داریم باهم دیگه اشنا میشیم طبیعیه که بریم باهم دیگه بیرون....
_اها...پس چیزی بیشتر از دوست داره میشه...
خب اگه اینطوریه چرا اومدی اینجا؟؟
چرا داری گریه میکنی؟
چرا این لباسای قشنگو پوشیده بودیو با اون عوضی رفتی بیرون؟..
+جیمین شی...بزار بعدا راجبش حرف بزنیم باشه؟؟
فعلا باید بری روی تخت و استراحت کنی...
_نمیخوام!
*سرم رو از دستش در اورد و سوزنشو روی رگ دستش دوباره کشید و همه ی بخیه هارو پاره کرد...
خون دوباره از دستش جریان پیدا کرده بود
+چ..چه غلطیی کردیییی
_ا..اگه..ب..برای...من...ن..نب..نباشی..تر...جیح...مید...میدم...خو..خودمم....نب..نباشم...
+کمکککک یکییی بیاددد اینجااااا
_*اروم بوسیدم و بعد بیهوش شد
+*سرجام خشکم زده بود...
پرستارا ریختن داخل و دوباره شروع کردن به بخیه زدن دستش...نبضش قطع شده بود...خون زیادی از دست داده بود...پرستارا بدون اینکه تلاشی برای برگردوندنش بکنن داشتن میرفتن که جیغ زدم
اگههههه همینطورییی بزاریدشوو بریددد اززتوننن شکایت میکنممم
به خاطر بدون بیهوشیی بخیه زدننن
سه بارر بخیه الکیی زدننن
روی صندلی انداختن یه بیماررر
و احیا قلببییی نکردننشنشششش
*پرستارا اولش تعجب کردن که چرا اینقدر برای یه زندانی ناراحت بودم...ولی بعدش که دیدن براشون دردسر بزرگی ایجاد میشه شروع کردن به انجام دادن کارای لازم...تونستن نبضشو برگردونن..ولی خون خیلی زیادی از دست داده بودو اینطور که معلوم بود نمیخوایتن از خونایی که نگه میداشتن استفاده کنن
پ:باید بزاریم خودش بهوش بیاد اون خونا رو نمیشه برای زندانی اونم این استفاده کرد!
+لعنتی بهتون...ازتون شکایت میکنممم
پ:هرکاری که میخوای بکن
+من...من خونم اوعه منفیه...
میتونی ازش استفاده کنی نه؟؟
پس بجنبببب
پ:اما...شما همینجوریشم کم خونیه خیلی زیادی داری!
از اونجایی که چند بار به بیمارستان ما اومدی
+خفهه شووو و فقطط از خونم استفاده کننن
*اومدن و خون منو به اون انتقال دادن
سرم خیلی گیج میرفت و دیدم تار شده بود حبه ای قند و چیزای شیرین دیگه بهم دادن که حالمو یکم بهتر کرد
خون که الان با لوله ای از دست من به دست اون وصل بودو داشت وارد دستش میشد که کم کم بهوش اومد
_من...من..چرا..هنوز...زندم؟
+*با اخم خیلی غلظی داشتم نگاش میکردم
شاید چون من بهت خون دادم؟؟
دیگهه حقق نداری همچین غلطی کنی فهمیدییی؟؟؟
_پس توام با اون عوضی نباش...
توام مثل بقیه ترکم نکن...توام مثل اونا چون کل ماجرا رو نمیدونی ترکم نکن...
توام کاری که اونا باهام کردنو نکن...خواهش میکنم...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
باید استراحت کنی اونم روی تخت نه اینجا!
_اگه حالم خوب شه...دوباره با اون عوضی میری بیرون؟
+چ..چی؟
_نگو با اون تنبل درختی نبودی که باور نمیکنم..!
+جیمین شی...منو اون داریم باهم دیگه اشنا میشیم طبیعیه که بریم باهم دیگه بیرون....
_اها...پس چیزی بیشتر از دوست داره میشه...
خب اگه اینطوریه چرا اومدی اینجا؟؟
چرا داری گریه میکنی؟
چرا این لباسای قشنگو پوشیده بودیو با اون عوضی رفتی بیرون؟..
+جیمین شی...بزار بعدا راجبش حرف بزنیم باشه؟؟
فعلا باید بری روی تخت و استراحت کنی...
_نمیخوام!
*سرم رو از دستش در اورد و سوزنشو روی رگ دستش دوباره کشید و همه ی بخیه هارو پاره کرد...
خون دوباره از دستش جریان پیدا کرده بود
+چ..چه غلطیی کردیییی
_ا..اگه..ب..برای...من...ن..نب..نباشی..تر...جیح...مید...میدم...خو..خودمم....نب..نباشم...
+کمکککک یکییی بیاددد اینجااااا
_*اروم بوسیدم و بعد بیهوش شد
+*سرجام خشکم زده بود...
پرستارا ریختن داخل و دوباره شروع کردن به بخیه زدن دستش...نبضش قطع شده بود...خون زیادی از دست داده بود...پرستارا بدون اینکه تلاشی برای برگردوندنش بکنن داشتن میرفتن که جیغ زدم
اگههههه همینطورییی بزاریدشوو بریددد اززتوننن شکایت میکنممم
به خاطر بدون بیهوشیی بخیه زدننن
سه بارر بخیه الکیی زدننن
روی صندلی انداختن یه بیماررر
و احیا قلببییی نکردننشنشششش
*پرستارا اولش تعجب کردن که چرا اینقدر برای یه زندانی ناراحت بودم...ولی بعدش که دیدن براشون دردسر بزرگی ایجاد میشه شروع کردن به انجام دادن کارای لازم...تونستن نبضشو برگردونن..ولی خون خیلی زیادی از دست داده بودو اینطور که معلوم بود نمیخوایتن از خونایی که نگه میداشتن استفاده کنن
پ:باید بزاریم خودش بهوش بیاد اون خونا رو نمیشه برای زندانی اونم این استفاده کرد!
+لعنتی بهتون...ازتون شکایت میکنممم
پ:هرکاری که میخوای بکن
+من...من خونم اوعه منفیه...
میتونی ازش استفاده کنی نه؟؟
پس بجنبببب
پ:اما...شما همینجوریشم کم خونیه خیلی زیادی داری!
از اونجایی که چند بار به بیمارستان ما اومدی
+خفهه شووو و فقطط از خونم استفاده کننن
*اومدن و خون منو به اون انتقال دادن
سرم خیلی گیج میرفت و دیدم تار شده بود حبه ای قند و چیزای شیرین دیگه بهم دادن که حالمو یکم بهتر کرد
خون که الان با لوله ای از دست من به دست اون وصل بودو داشت وارد دستش میشد که کم کم بهوش اومد
_من...من..چرا..هنوز...زندم؟
+*با اخم خیلی غلظی داشتم نگاش میکردم
شاید چون من بهت خون دادم؟؟
دیگهه حقق نداری همچین غلطی کنی فهمیدییی؟؟؟
_پس توام با اون عوضی نباش...
توام مثل بقیه ترکم نکن...توام مثل اونا چون کل ماجرا رو نمیدونی ترکم نکن...
توام کاری که اونا باهام کردنو نکن...خواهش میکنم...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
۳.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.