رمان 🌈
#پارت_۷
#ممنون_قاتل_برادرم
متوجه شدم ماشین داخل حیاط داره به سمت در حرکت میکنه.
مامان رو صدا زدم تا اوناهم ببینن بعد هردوشون مکث کردن، مامان خطاب ب بابا گفت پیاده شیم؟ بابا گفت "نه" چون در رو با ریموت بازکردن و اومدن بیرون و رفتن حتا منتظر نموندن در کاملا بستشه یه خانم و آقا توش بودن حدس زدم بابا و مامان اون پسره باشن که مامان مطمعنم کرد.بابا گفت ولی کاش پیاده میشدیم و یکم هم باهاشون حرف میزدیم.
مامان:گفتم پیاده شیم باید کار خودمو میکرد اصلا براچی پرسیدم؟!...
بابا:گفتم نه چون جلسه فرداس،ممکن بود الان بیشتر از دستمون عصبی بشن و بدترشه اوضاع و فردا کلا مخالفت کنن با ما.
گفتم:ینی کجا میرن؟بهتر نبود بریم دنبالشون؟
بابا با تعجب برگشت عقب سمت من و یکم مکث کرد و همین طور برمیگشت جلوش گفت: نه مطمعن نیستیم کجا میرن ژشته و باید احتیاط کنیم.
یکم بعد برگشتیم خونه،جلسه ۴ عصر بود داشتم به اون فک میکردم تو فیلم ها دیده بودم معمولاً خانواده مقتول عصبی و بد با خانواده قاتل رفتار میکنن پس ینی ایناهم اینطورین؟ بابا و مامان که چیزی نمیگن راجبشون شاید همیشه همینه و برا همین هیچی نمیگن تو این فکر بودم که دیدم مامان صدام میکنه برگشتم سمتش روی مبل تک نفره سمت راست من نشسته بود گفت: برو به درس و مشقت برس فردا هم برو مدرسه خیلی وقته نرفتی اخراجت میکنن ها.
گفتم: نمیتونم اگه برم بدو بیرا بگن چی بیشتر از این اعصابم خورد میشه نمیرم.
مامان: نمیگن مادر بگن هم تحمل کن هیچی نگواصلا... اصلا چیزه.... دیدی اونجوری شد زنگ بزن بیام دنبالت برگرد خونه... اره؟
اصلا دلم نمیخاست برم ولی آدمی هم نبودم با مامان مخالفت کنم اکثرا همه باهاش تند حرف میزن و اذیت میشه من که میدونم نباید اینجوری باشم قبول کردم ولی باز چونه میزدم بلکه فرجی بشه وخودش بگه نرو، ول نشد و رفتم تو اتاقم فقد برنامه فردا رو جمع کردم و لباس هامو پیدا کردم و آلارم گوشیم رو گذاشتم.
از شدت بی حوصلگی و دلنتگی برای آریا بغضم گرفته بود رفتم و رو تختش دراز کشیدم بوی سیگار و عطرش روی تخت بود ی چندبار حس کردم هنوز هم هست ولی نبود معلوم نبود کی بیاد، اصلا.....
خوابم برد بدونه اینکه شام بخورم با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و با استرس و نا امیدی لباس هامو پوشیدم و به سمت مدرسه رفتم سعی کردم آروم برم تا همه صف ها برن کلاس من تازه تایین رشته کردم و امسال سال اولمه دوس دارم نقاشی الان دقیقا ۱۶ سالمه سال دو ماه دیگه میرم ۱۷ نمیدونم اون وقت داداش آریا برگشته یا نه هرچند وقتی هم بود کادو نمیداد فقد میگفت ما اون سن رو رد کردیم چیشد مثلا و تموم ولی دوس داشتم باشه خیلی وقته که صداشو نشنیدم.
با کلی لفت دادن وقتی صف ها داشتن میرفتن کلاس رسیدم و ناظم از پشت میکروفون دادزد تشریف می آوردین آقا برنامه صبحگاهی تموم شده و الان اومدی؟بیا کنار یکبار دیگه هم.... حرفشو قطع کرد کامل نمیدید منو وقتی دید و شناخت حرفشو قطع کرد ولی همه دانش آموزهایی که تو حیاط بودن برگشته بودن سمت من و نگا میکرد~(IG:oc.madi)~ و پچ پچ آروم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو صف خودمون نفر آخری که تو صف بود روشو کرد اون طرف و یکم رفت جلوتر نمیتونستم اطرافم رو نگاه کنم سرم فقد پایین بود خدا خدا میکردم زودتر تمومشه امروز، رفتیم توی کلاس هیچ کس باهام حرف نمیزد فقد یا پچ پچ میکردن یا بلند تیکه مینداختن اعصابم خورد شده بود هیچی نتونستم بخورم. نزدیکای زنگ تعطیلی وسایلم رو زود جمع کردم و منتظر نسشتم همین که زنگ خورد بدو بدو بدون اینکه به کسی نگاه کنم رسیدم سر کوچه و آروم آروم راه رفتم تا نفس نفس زدم تا خونه خوبشه، رفتم تو دیدم مامان لباس هاش تنشه و داره خودشو چک میکنه تو آیینه آبجی آیسان هم کنار اوپن وایساده بود و ی دستشو مشت کرده بود با دست دیگش اونو گرفته و به مامان نگا میکرد سلام کردم و آیسان سلام کرد و حالمو پرسید.مثه همیشه به یه خوبم بسنته کردم و پرسید کجا میری مامان؟
مامان:جلسه مادر بابات بیاد ناهار بخوره بریم. ایلیا:الان؟....آخه خیلی زوده ۲ و نیم نشده هنوز جلسه ۴ عه. مامان:از استرس نمیتونم بشینم بریم اونا منتظر باشیم بهتره.
رفتم تو اتاقم و سریع لباس هامو عوض کردم و اومدم پایین.
(بوخودا دیگه پارت بعد همو میبینن🌝⏳️😁😁)
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
#پارت_هفتم
#پارت_هفت
#ممنون_قاتل_برادرم
متوجه شدم ماشین داخل حیاط داره به سمت در حرکت میکنه.
مامان رو صدا زدم تا اوناهم ببینن بعد هردوشون مکث کردن، مامان خطاب ب بابا گفت پیاده شیم؟ بابا گفت "نه" چون در رو با ریموت بازکردن و اومدن بیرون و رفتن حتا منتظر نموندن در کاملا بستشه یه خانم و آقا توش بودن حدس زدم بابا و مامان اون پسره باشن که مامان مطمعنم کرد.بابا گفت ولی کاش پیاده میشدیم و یکم هم باهاشون حرف میزدیم.
مامان:گفتم پیاده شیم باید کار خودمو میکرد اصلا براچی پرسیدم؟!...
بابا:گفتم نه چون جلسه فرداس،ممکن بود الان بیشتر از دستمون عصبی بشن و بدترشه اوضاع و فردا کلا مخالفت کنن با ما.
گفتم:ینی کجا میرن؟بهتر نبود بریم دنبالشون؟
بابا با تعجب برگشت عقب سمت من و یکم مکث کرد و همین طور برمیگشت جلوش گفت: نه مطمعن نیستیم کجا میرن ژشته و باید احتیاط کنیم.
یکم بعد برگشتیم خونه،جلسه ۴ عصر بود داشتم به اون فک میکردم تو فیلم ها دیده بودم معمولاً خانواده مقتول عصبی و بد با خانواده قاتل رفتار میکنن پس ینی ایناهم اینطورین؟ بابا و مامان که چیزی نمیگن راجبشون شاید همیشه همینه و برا همین هیچی نمیگن تو این فکر بودم که دیدم مامان صدام میکنه برگشتم سمتش روی مبل تک نفره سمت راست من نشسته بود گفت: برو به درس و مشقت برس فردا هم برو مدرسه خیلی وقته نرفتی اخراجت میکنن ها.
گفتم: نمیتونم اگه برم بدو بیرا بگن چی بیشتر از این اعصابم خورد میشه نمیرم.
مامان: نمیگن مادر بگن هم تحمل کن هیچی نگواصلا... اصلا چیزه.... دیدی اونجوری شد زنگ بزن بیام دنبالت برگرد خونه... اره؟
اصلا دلم نمیخاست برم ولی آدمی هم نبودم با مامان مخالفت کنم اکثرا همه باهاش تند حرف میزن و اذیت میشه من که میدونم نباید اینجوری باشم قبول کردم ولی باز چونه میزدم بلکه فرجی بشه وخودش بگه نرو، ول نشد و رفتم تو اتاقم فقد برنامه فردا رو جمع کردم و لباس هامو پیدا کردم و آلارم گوشیم رو گذاشتم.
از شدت بی حوصلگی و دلنتگی برای آریا بغضم گرفته بود رفتم و رو تختش دراز کشیدم بوی سیگار و عطرش روی تخت بود ی چندبار حس کردم هنوز هم هست ولی نبود معلوم نبود کی بیاد، اصلا.....
خوابم برد بدونه اینکه شام بخورم با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و با استرس و نا امیدی لباس هامو پوشیدم و به سمت مدرسه رفتم سعی کردم آروم برم تا همه صف ها برن کلاس من تازه تایین رشته کردم و امسال سال اولمه دوس دارم نقاشی الان دقیقا ۱۶ سالمه سال دو ماه دیگه میرم ۱۷ نمیدونم اون وقت داداش آریا برگشته یا نه هرچند وقتی هم بود کادو نمیداد فقد میگفت ما اون سن رو رد کردیم چیشد مثلا و تموم ولی دوس داشتم باشه خیلی وقته که صداشو نشنیدم.
با کلی لفت دادن وقتی صف ها داشتن میرفتن کلاس رسیدم و ناظم از پشت میکروفون دادزد تشریف می آوردین آقا برنامه صبحگاهی تموم شده و الان اومدی؟بیا کنار یکبار دیگه هم.... حرفشو قطع کرد کامل نمیدید منو وقتی دید و شناخت حرفشو قطع کرد ولی همه دانش آموزهایی که تو حیاط بودن برگشته بودن سمت من و نگا میکرد~(IG:oc.madi)~ و پچ پچ آروم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو صف خودمون نفر آخری که تو صف بود روشو کرد اون طرف و یکم رفت جلوتر نمیتونستم اطرافم رو نگاه کنم سرم فقد پایین بود خدا خدا میکردم زودتر تمومشه امروز، رفتیم توی کلاس هیچ کس باهام حرف نمیزد فقد یا پچ پچ میکردن یا بلند تیکه مینداختن اعصابم خورد شده بود هیچی نتونستم بخورم. نزدیکای زنگ تعطیلی وسایلم رو زود جمع کردم و منتظر نسشتم همین که زنگ خورد بدو بدو بدون اینکه به کسی نگاه کنم رسیدم سر کوچه و آروم آروم راه رفتم تا نفس نفس زدم تا خونه خوبشه، رفتم تو دیدم مامان لباس هاش تنشه و داره خودشو چک میکنه تو آیینه آبجی آیسان هم کنار اوپن وایساده بود و ی دستشو مشت کرده بود با دست دیگش اونو گرفته و به مامان نگا میکرد سلام کردم و آیسان سلام کرد و حالمو پرسید.مثه همیشه به یه خوبم بسنته کردم و پرسید کجا میری مامان؟
مامان:جلسه مادر بابات بیاد ناهار بخوره بریم. ایلیا:الان؟....آخه خیلی زوده ۲ و نیم نشده هنوز جلسه ۴ عه. مامان:از استرس نمیتونم بشینم بریم اونا منتظر باشیم بهتره.
رفتم تو اتاقم و سریع لباس هامو عوض کردم و اومدم پایین.
(بوخودا دیگه پارت بعد همو میبینن🌝⏳️😁😁)
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
#پارت_هفتم
#پارت_هفت
۱۳.۴k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.