عشق دردناک پارت70
تو اتاق دکتر اومد جلو و گفت
دکتر : همه چی خوبه عزیزم نگران نباش ولی بازم هفته ای بعد بیا...
سرمو تکون دادم خواست بره ولی دم آخرى یهو مثل کسی که یه چیزی یادش افتاده باشه برگشت و با لبخند ملیحش گفت
دکتر :آهان تا یادم نرفته اینم بگم.. تو این دوران هر چقدر میتونی از ترس و استرس دور باش مراقب به خودت باش که نه خدای نکرده اتفاقی واسه خودت و بچه بیوفته و نه ز*ایمان زودرس بگیری
نمیدونستم به حرفش بخندم یا فقط سر به نشونه ی تاییدش تکون بدم
مگه میشد من دور از استرس باشم...
اصلا زندگی ما مگه بدون استرس و هیجان مگه میشد بگذره.
با صدای جونگکوک که گفت
جونگکوک:داروی چیزی لازم نیست دکتر؟!
ریشه ی افکارم پاره شد
دکتر عینک ظریف و خوشگلی که رو چشماش زده بود و یکم بالاتر کشیدگفت
دکتر:نه هیچی نمیخواد همونطور که گفتم فقط ترس و استرس سمه ازاینا به دور باشه تا نه ماهگی حتی مسکنم لازم نیست ...یکم منتظر موندیم تا برنامه غذای رو بنویسه...
با اینکه گفته بود هر چی بخوام میتونم بخورم ولی جونگکوک اصرار کرد حتما برنامه بده..
برنامه رو که از دستش گرفت و گذاشت تو جیب کتش با کلی تشکر از اتاقش زدیم بیرون
جلوی در کلی مریض منتظر ایستاده بودن و اعتراض میکردن که چرا اینقدر دیر نوبتشون شده
بی اختیار بازوی جونگکوک رو چسبیدم آروم گفتم
ا.ت: خاک به سرم حق همه روضایع کردم. دو ساعت داخل بودیم
خندید گفت از این دو ساعت جنابعالی به ساعت و چهل دقیقه ناز کردی
حرصی پشت چشمی نازک کردم
ات: یعنی میگی کارومون فقط چند دقیقه طول کشید؟!
سرشو تکون داد تو همون تکون کوچیک کلی حرف بود. در حال حاضر فقط میتونستم یکیشو از چشماش بخونم اونم این بود که بالاخره که میبرمت خونه اینقدر بلبل زبون نباش....
از مطب خارج شدیم وسمت ماشین رفتیم جونگکوک
درو با دستش نگه داشت گفت
جونگکوک :واسه داخل رفتنم ناز کش میخوای یا خودت
افتخار میدی بهمون ؟! حداقل من واست مهم نیستم دل به دل بچت بده هلاک شد از بس منتظر موند باباش بغلش کنه....
دکتر : همه چی خوبه عزیزم نگران نباش ولی بازم هفته ای بعد بیا...
سرمو تکون دادم خواست بره ولی دم آخرى یهو مثل کسی که یه چیزی یادش افتاده باشه برگشت و با لبخند ملیحش گفت
دکتر :آهان تا یادم نرفته اینم بگم.. تو این دوران هر چقدر میتونی از ترس و استرس دور باش مراقب به خودت باش که نه خدای نکرده اتفاقی واسه خودت و بچه بیوفته و نه ز*ایمان زودرس بگیری
نمیدونستم به حرفش بخندم یا فقط سر به نشونه ی تاییدش تکون بدم
مگه میشد من دور از استرس باشم...
اصلا زندگی ما مگه بدون استرس و هیجان مگه میشد بگذره.
با صدای جونگکوک که گفت
جونگکوک:داروی چیزی لازم نیست دکتر؟!
ریشه ی افکارم پاره شد
دکتر عینک ظریف و خوشگلی که رو چشماش زده بود و یکم بالاتر کشیدگفت
دکتر:نه هیچی نمیخواد همونطور که گفتم فقط ترس و استرس سمه ازاینا به دور باشه تا نه ماهگی حتی مسکنم لازم نیست ...یکم منتظر موندیم تا برنامه غذای رو بنویسه...
با اینکه گفته بود هر چی بخوام میتونم بخورم ولی جونگکوک اصرار کرد حتما برنامه بده..
برنامه رو که از دستش گرفت و گذاشت تو جیب کتش با کلی تشکر از اتاقش زدیم بیرون
جلوی در کلی مریض منتظر ایستاده بودن و اعتراض میکردن که چرا اینقدر دیر نوبتشون شده
بی اختیار بازوی جونگکوک رو چسبیدم آروم گفتم
ا.ت: خاک به سرم حق همه روضایع کردم. دو ساعت داخل بودیم
خندید گفت از این دو ساعت جنابعالی به ساعت و چهل دقیقه ناز کردی
حرصی پشت چشمی نازک کردم
ات: یعنی میگی کارومون فقط چند دقیقه طول کشید؟!
سرشو تکون داد تو همون تکون کوچیک کلی حرف بود. در حال حاضر فقط میتونستم یکیشو از چشماش بخونم اونم این بود که بالاخره که میبرمت خونه اینقدر بلبل زبون نباش....
از مطب خارج شدیم وسمت ماشین رفتیم جونگکوک
درو با دستش نگه داشت گفت
جونگکوک :واسه داخل رفتنم ناز کش میخوای یا خودت
افتخار میدی بهمون ؟! حداقل من واست مهم نیستم دل به دل بچت بده هلاک شد از بس منتظر موند باباش بغلش کنه....
۲۹.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.