وانشات (وقتی روت خیلی حساسه) پارت ۲
#وانشات
#چان
#بنگ_چان
بلاخره بعد از ۲۰ دقیقه رانندگی به خیابونی که خونش توش قرار داشت نزدیک شد اما با دیدن تو که داشتی سوار تاکسی میشی....ماشین رو دنده عقب زد به طوری که نتونی ببینیش اما اون دید کاملی نسبت بهت داشت....با نگاه مشکوکی بهت چشم دوخته بود و وقتی دید سوار ماشین شدی و ماشین هم شروع به حرکت کرد ، اونم سرعتشو بالا برد تا بتونه تعقیبت کنه ......
بعد از یک ربع تاکسی رو به روی یک کافه ایستاد که چان هم اطراف همون قسمت به طوری که دیدی بهش نداشته باشی ماشینشو پارک کرد و نگاهشو بهت داد....
بعد از حساب کردن پول تاکسی به سمت کافه رفتی و با دیدن یونجون سری خودتو توی بغلش جا دادی و اینا تمام چیزی بود که چان داشت میدید.....بعدش باهم رفتید نشستید و بعد از اینکه سفارشتون رو دادین، دوباره مشغول صحبت شدی....
چان هم داشت با حرص و عصبانیت از بیرون کافه بهت نگاه میکرد (دیوار های کافه شیشه ایه)
میدونست که یونجون پسر خالته و چقدر باهاش صمیمی هستی اما اون همیشه از یونجون نفرت داشت چون نمیخواست به کسی جز خودش نزدیک بشی پس دیگه نتونست تحمل کنه و تصمیم گرفت بیاد داخل کافه......
تو هنوز متوجه ی چان نشده بودی اما با شنیدن صدای یونجون که گفت
× اوم....ا.ت اون چان هیونگ نیست ؟
سرتو با ترس برگردوندی و با صورت تو هم رفته و عصبی چان روبه رو شدی که داشت نزدیکتون میومد
+چ....چ...
از جات بلند شدی که چان هم نزدیکتون اومد و با خنده ای فیک به یونجون نگاه میکرد
_می بینم که خوب باهم گرم گرفتید
یونجون که متوجه ی سوءتفاهم شده بود سریع از جاش بلند شد تا بتونه برای چان دلگرامیی ایجاد کنه پس لب زد:
× هیونگ....دلم برات تنگ شده بود
و بعد دستشو سمت چان دراز کرد اما چان توجهی نکرد و نگاهشو به تو داد
_ و همچنین شما خانوم ا.ت.......بنظر خیلی خوشحال میاین
ترسیده بودی و نمیدونستی چه ری اکشنی نشون بدی که چان دوباره لبخندی که از صد تا فوش بدتر بود رو نسارت کرد و از کافه خارج شد که تو هم سریع دنبالش دویدی
+چ....چانننننن..... لطفاً واستااااااا
#چان
#بنگ_چان
بلاخره بعد از ۲۰ دقیقه رانندگی به خیابونی که خونش توش قرار داشت نزدیک شد اما با دیدن تو که داشتی سوار تاکسی میشی....ماشین رو دنده عقب زد به طوری که نتونی ببینیش اما اون دید کاملی نسبت بهت داشت....با نگاه مشکوکی بهت چشم دوخته بود و وقتی دید سوار ماشین شدی و ماشین هم شروع به حرکت کرد ، اونم سرعتشو بالا برد تا بتونه تعقیبت کنه ......
بعد از یک ربع تاکسی رو به روی یک کافه ایستاد که چان هم اطراف همون قسمت به طوری که دیدی بهش نداشته باشی ماشینشو پارک کرد و نگاهشو بهت داد....
بعد از حساب کردن پول تاکسی به سمت کافه رفتی و با دیدن یونجون سری خودتو توی بغلش جا دادی و اینا تمام چیزی بود که چان داشت میدید.....بعدش باهم رفتید نشستید و بعد از اینکه سفارشتون رو دادین، دوباره مشغول صحبت شدی....
چان هم داشت با حرص و عصبانیت از بیرون کافه بهت نگاه میکرد (دیوار های کافه شیشه ایه)
میدونست که یونجون پسر خالته و چقدر باهاش صمیمی هستی اما اون همیشه از یونجون نفرت داشت چون نمیخواست به کسی جز خودش نزدیک بشی پس دیگه نتونست تحمل کنه و تصمیم گرفت بیاد داخل کافه......
تو هنوز متوجه ی چان نشده بودی اما با شنیدن صدای یونجون که گفت
× اوم....ا.ت اون چان هیونگ نیست ؟
سرتو با ترس برگردوندی و با صورت تو هم رفته و عصبی چان روبه رو شدی که داشت نزدیکتون میومد
+چ....چ...
از جات بلند شدی که چان هم نزدیکتون اومد و با خنده ای فیک به یونجون نگاه میکرد
_می بینم که خوب باهم گرم گرفتید
یونجون که متوجه ی سوءتفاهم شده بود سریع از جاش بلند شد تا بتونه برای چان دلگرامیی ایجاد کنه پس لب زد:
× هیونگ....دلم برات تنگ شده بود
و بعد دستشو سمت چان دراز کرد اما چان توجهی نکرد و نگاهشو به تو داد
_ و همچنین شما خانوم ا.ت.......بنظر خیلی خوشحال میاین
ترسیده بودی و نمیدونستی چه ری اکشنی نشون بدی که چان دوباره لبخندی که از صد تا فوش بدتر بود رو نسارت کرد و از کافه خارج شد که تو هم سریع دنبالش دویدی
+چ....چانننننن..... لطفاً واستااااااا
۱۸.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.