P:⁵¹ «قربانی»
بیشتر از ده تا طرح کشیدم اما فقط دو سه تاش مورد پسند شرکت تبلیغاتی بود...بازم خوب تونسته بودم نظرشونو جلب کنم..بعد از یه دوش و صبحانه ساعتو نگاه کردم که 7:15 رو نشون میداد..ما هشت قرار داشتیم و هفت و نیم باید میرفتم پیش رییس تا مثلا باهم حرکت کنیم...هنوز هم از اون روز ک تو فرودگاه دیر رسیدم ازم شاکیه...به خاطر همین سریع آماده شدمو سمت پارکینگ رفتم و تو ماشینش نشستم...
کوک: امیدوارم دیر نیومده باشم..
نفسش رو کلافه بیرون داد..و رو به راننده گفت که حرکت کنه
******************************
بلاخره تموم شد..قرار داد رو امضا کردیم...واقعا که خیلی خسته کننده بود...از رییس خواسته بودم تا بعد از اینکه به کره رسیدیم یکی دو روز رو بهم مرخصی بده...که با بدبختی راضی به این کار شد...بعد از اینکه هواپیما پرواز کرد گوشیم رو روشن کردم و به ته پیام دادم که دارم برمیگردم...چقد دلم براشون تنگ شده...امیدوارم تو این یه هفته مشکلی پیش نیومده باشه مخصوصا برا ا.ت..با فکری ک به سرم زد لبخندی زدم و توی پیام رسان رفتم...شاید این تنها راه برای سورپرایز کردنش باشه..
******************************
(ا.ت)
ا.ت: هانی کافیه دیگه بس خوراکی به خوردم دادی حالت تهوع گرفتم..
خندید و کمی از آب طالبی توی دستش رو خورد...با صدای پی ام گوشیم نگامو از هانی گرفتم و قبل از اینکه دستم ب گوشیم برسه هانی زودتر اقدام کرد و گوشی رو عین جت گرفت...با تعجب نگاش کردم که مشغول ور رفتن با گوشیم بود..
ا.ت: چیکار میکنی...بده ببینم گوشیمو
هانی: نیازی نیس..
با تعجب بیشتری نگاش کردم که یه لبخند محوی زد و گوشی رو توی جیبش گذاشت و ادامه داد...
هانی: امروز گوشی بی گوشی...خاموشش کردم..قراره بریم ولگردی..پاشو آماده شو بریم غذا بخوریم بعدش یه ماجراجویی در پیش داریم...
یه لبخند محو روی لبش نشست و یه چشمک زد و سریع از اتاق خارج شد...بی حوصله از تخت اومدم پایین و سمت لباسام رفتم...
..............................
تو آیینه خودمو بررسی کردم..هانی از لباس های خودش برام لباس آورده بود و بهم گفته بود که حتما همون رو بپوشم...بعداز یه برق لب و خط چشم خیلی کم از اتاق خارج شدمو سمت آسانسور رفتم...از آسانسور که خارج شدم با خوشحالی از مطب بیرون دویدم و به طرف هانی و ب/ت رفتم..
................................
(کوک)
بعد از اینکه از فرودگاه خارج شدیم سمت ماشین خودم رفتم و مستقیم به طرف خونه حرکت کردم..تو راه یکم فکر کردم که شاید خوب نباشه دست خالی وارد خونه بشم پس تصمیم گرفتم که پسرا رو هم سورپرایز کنم..
(جیمین)
با بیحالی روی مبل کهنه وسط پذیرایی نشستم و نگاهم رو دادم به ته که سمت یخچال میرفت تا آب بخوره...کلافه دادی از سر ناراحتی و عصبانیت کشیدم و سرمو به عقب بردم و به مبل چسبوندم..
جیمین: نمیخوام دیگه نمیخوااام
ته: چی رو نمیخوای..
به چهره متعجب ته خیره شدم...همونجور که نشسته بودم کفشام و لباسام رو در آوردم و یه گوشه خونه پرتاب کردم...ته هوفی کشید و لباسا رو برداشت برد تو اتاق..این حجم از وسواس بودنش آخر کار دستش میده...کلافه سرمو با دستام گرفتم که ته با عجله از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی رفت...با شنیدن اسم کوک از زبون تهیونگ با خوشحالی از جام بلند شدمو همونطور لخت پشت ته حرکت کردم...درو که باز کردیم اول از همه یه دسته گل بزرگ که از دور تا دور تا وسطش پر بود از یه عالمه پول جلومون ظاهر شد و بعد صورت جونگکوک که از کنار دیوار نصف چهرش رو نشونمون داد و همون جور به قیافه نا باور منو ته زل زده بود با ناراحتی دسته پول رو پایین آورد از پشت دیوار کنار اومد که باعث شد منو ته بیشتر چشمامون از تعجب و ناباوری گرد بشه و...
___________________________________
( اسلاید دوم لباس هانی برای ا.ت)
1010
🐥🦋
کوک: امیدوارم دیر نیومده باشم..
نفسش رو کلافه بیرون داد..و رو به راننده گفت که حرکت کنه
******************************
بلاخره تموم شد..قرار داد رو امضا کردیم...واقعا که خیلی خسته کننده بود...از رییس خواسته بودم تا بعد از اینکه به کره رسیدیم یکی دو روز رو بهم مرخصی بده...که با بدبختی راضی به این کار شد...بعد از اینکه هواپیما پرواز کرد گوشیم رو روشن کردم و به ته پیام دادم که دارم برمیگردم...چقد دلم براشون تنگ شده...امیدوارم تو این یه هفته مشکلی پیش نیومده باشه مخصوصا برا ا.ت..با فکری ک به سرم زد لبخندی زدم و توی پیام رسان رفتم...شاید این تنها راه برای سورپرایز کردنش باشه..
******************************
(ا.ت)
ا.ت: هانی کافیه دیگه بس خوراکی به خوردم دادی حالت تهوع گرفتم..
خندید و کمی از آب طالبی توی دستش رو خورد...با صدای پی ام گوشیم نگامو از هانی گرفتم و قبل از اینکه دستم ب گوشیم برسه هانی زودتر اقدام کرد و گوشی رو عین جت گرفت...با تعجب نگاش کردم که مشغول ور رفتن با گوشیم بود..
ا.ت: چیکار میکنی...بده ببینم گوشیمو
هانی: نیازی نیس..
با تعجب بیشتری نگاش کردم که یه لبخند محوی زد و گوشی رو توی جیبش گذاشت و ادامه داد...
هانی: امروز گوشی بی گوشی...خاموشش کردم..قراره بریم ولگردی..پاشو آماده شو بریم غذا بخوریم بعدش یه ماجراجویی در پیش داریم...
یه لبخند محو روی لبش نشست و یه چشمک زد و سریع از اتاق خارج شد...بی حوصله از تخت اومدم پایین و سمت لباسام رفتم...
..............................
تو آیینه خودمو بررسی کردم..هانی از لباس های خودش برام لباس آورده بود و بهم گفته بود که حتما همون رو بپوشم...بعداز یه برق لب و خط چشم خیلی کم از اتاق خارج شدمو سمت آسانسور رفتم...از آسانسور که خارج شدم با خوشحالی از مطب بیرون دویدم و به طرف هانی و ب/ت رفتم..
................................
(کوک)
بعد از اینکه از فرودگاه خارج شدیم سمت ماشین خودم رفتم و مستقیم به طرف خونه حرکت کردم..تو راه یکم فکر کردم که شاید خوب نباشه دست خالی وارد خونه بشم پس تصمیم گرفتم که پسرا رو هم سورپرایز کنم..
(جیمین)
با بیحالی روی مبل کهنه وسط پذیرایی نشستم و نگاهم رو دادم به ته که سمت یخچال میرفت تا آب بخوره...کلافه دادی از سر ناراحتی و عصبانیت کشیدم و سرمو به عقب بردم و به مبل چسبوندم..
جیمین: نمیخوام دیگه نمیخوااام
ته: چی رو نمیخوای..
به چهره متعجب ته خیره شدم...همونجور که نشسته بودم کفشام و لباسام رو در آوردم و یه گوشه خونه پرتاب کردم...ته هوفی کشید و لباسا رو برداشت برد تو اتاق..این حجم از وسواس بودنش آخر کار دستش میده...کلافه سرمو با دستام گرفتم که ته با عجله از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی رفت...با شنیدن اسم کوک از زبون تهیونگ با خوشحالی از جام بلند شدمو همونطور لخت پشت ته حرکت کردم...درو که باز کردیم اول از همه یه دسته گل بزرگ که از دور تا دور تا وسطش پر بود از یه عالمه پول جلومون ظاهر شد و بعد صورت جونگکوک که از کنار دیوار نصف چهرش رو نشونمون داد و همون جور به قیافه نا باور منو ته زل زده بود با ناراحتی دسته پول رو پایین آورد از پشت دیوار کنار اومد که باعث شد منو ته بیشتر چشمامون از تعجب و ناباوری گرد بشه و...
___________________________________
( اسلاید دوم لباس هانی برای ا.ت)
1010
🐥🦋
۹.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.