من تصمیم گرفتم ادامه این داستان رو بنویسم . یک دفعه این پ
من تصمیم گرفتم ادامه این داستان رو بنویسم . یک دفعه این پارت به دلیل نقض قوانین حذف شد ، امیدوارم این دفعه مشکلی نداشته باشه
یک دفعه از خواب بیدار شدی . چند ثانیه زمان برد تا یادت بیاد چی شد
پلیس ها ، زخمی شدن ، نشستن جلوی در یک خونه ، اینکه یه دختر آوردت داخل خونه اش...
با یادآوری همه اتفاقات ، یک دفعه نشستی که باعث شد زخمی که روی کتفت بود ، بدجور درد بگیره
با چهره درهم رفته به اطرافت نگاهی انداختی . یه اتاق ساده با کمد و میز و گل و تخت یک نفره ای که روش خوابیده بودی
همون موقع اون دختره اومد داخل
- اوه بیدار شدی ؟
+ چقدر بیهوش بودم؟
- حدودا ۴ ساعت . همه زخم هات رو بخیه زدم و گلوله رو در آوردم . مورفین برای کاهش دردت خوبه . ولی بلند نشو ، دراز بکش . اینجوری بهت فشار میاد
دوباره به حالت اول برگشتی
+ تو کی هستی ؟
- من النا واتسون هستم . ۲۶ سالمه و تنها زندگی میکنم . توی بیمارستان پرستارم ، برای همین تونستم تنهایی از پس وضعیتت بر بیام
+ خب النا ، تو چرا من رو آوردی داخل؟
- واقعا نمیدونم ! فقط ... فقط تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم . توی اون شرایط ، با نزدیک شدن پلیس ها چیز دیگه ای به ذهنم نرسید
مشکوک نگاهش کردی
- باور کن راست میگم!
+ اره میدونم . تشخیص راست یا دروغ گفتن دیگران خیلی برام سخت نیست
اره ، اون راست میگفت ولی احتمالا باید دلایل دیگه ای هم می داشت . البته فعلا اهمیتی نداشت ، می تونستی بعدا بفهمی
- حالا تو خودت رو معرفی کن !
تعجب کردی و می خواستی چیزی بگی که خودش دوباره حرف زد
- میدونم که همه جا دربارت گفتن ولی دوست دارم خودت ، خودت رو بهم معرفی کنی
+ باشه . به هرحال الان دیگه مهم نیست
موهای سیاهت رو عقب دادی و شروع کردی
+ اسمم آرکا ویلسونه . ۳۲ سالمه . رئیس مافیام و منم تنها زندگی می کردم
- چرا رئیس مافیایی؟
+ چرا فکر کردی قراره دربارش حرف بزنم ؟
- من ... خب فقط خواستم بدونم ... اگه نمیخوای بگی مهم نیست
نفس عمیقی کشیدی
+ فکر نکنم الان زمان خوبی براش باشه
چند ثانیه توی سکوت گذشت که النا دوباره شروع به صحبت کرد
- اینجا قبلا اتاق پدرم بود
سرت رو سمتش چرخوندی
+ چه اتفاقی افتاد ؟
- فوت کرد . با وجود اختلافاتش با مادرم ، خیلی دوستش داشت و وقتی که از هم جدا شدن ، واقعا ناراحت بود . تا حدی که مشکل قلبی ای که داشت ، بدتر شد و آخرشم دووم نیورد
+ متاسفم
و به چشم هاش که قطره ای اشک ازشون چکیده بود نگاه کردی
انگار تازه به خودش اومده بود و اشکش رو پاک کرد
- مشکلی نیست ، این قضیه برای چند سال پیشه
و سمت در رفت
- من میرم غذا درست کنم . خیلی طول نمیکشه
و قبل اینکه از اتاق خارج بشه به چشم هات نگاه کرد
- راستی چشم های خاکستری قشنگی داری !
یک دفعه از خواب بیدار شدی . چند ثانیه زمان برد تا یادت بیاد چی شد
پلیس ها ، زخمی شدن ، نشستن جلوی در یک خونه ، اینکه یه دختر آوردت داخل خونه اش...
با یادآوری همه اتفاقات ، یک دفعه نشستی که باعث شد زخمی که روی کتفت بود ، بدجور درد بگیره
با چهره درهم رفته به اطرافت نگاهی انداختی . یه اتاق ساده با کمد و میز و گل و تخت یک نفره ای که روش خوابیده بودی
همون موقع اون دختره اومد داخل
- اوه بیدار شدی ؟
+ چقدر بیهوش بودم؟
- حدودا ۴ ساعت . همه زخم هات رو بخیه زدم و گلوله رو در آوردم . مورفین برای کاهش دردت خوبه . ولی بلند نشو ، دراز بکش . اینجوری بهت فشار میاد
دوباره به حالت اول برگشتی
+ تو کی هستی ؟
- من النا واتسون هستم . ۲۶ سالمه و تنها زندگی میکنم . توی بیمارستان پرستارم ، برای همین تونستم تنهایی از پس وضعیتت بر بیام
+ خب النا ، تو چرا من رو آوردی داخل؟
- واقعا نمیدونم ! فقط ... فقط تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم . توی اون شرایط ، با نزدیک شدن پلیس ها چیز دیگه ای به ذهنم نرسید
مشکوک نگاهش کردی
- باور کن راست میگم!
+ اره میدونم . تشخیص راست یا دروغ گفتن دیگران خیلی برام سخت نیست
اره ، اون راست میگفت ولی احتمالا باید دلایل دیگه ای هم می داشت . البته فعلا اهمیتی نداشت ، می تونستی بعدا بفهمی
- حالا تو خودت رو معرفی کن !
تعجب کردی و می خواستی چیزی بگی که خودش دوباره حرف زد
- میدونم که همه جا دربارت گفتن ولی دوست دارم خودت ، خودت رو بهم معرفی کنی
+ باشه . به هرحال الان دیگه مهم نیست
موهای سیاهت رو عقب دادی و شروع کردی
+ اسمم آرکا ویلسونه . ۳۲ سالمه . رئیس مافیام و منم تنها زندگی می کردم
- چرا رئیس مافیایی؟
+ چرا فکر کردی قراره دربارش حرف بزنم ؟
- من ... خب فقط خواستم بدونم ... اگه نمیخوای بگی مهم نیست
نفس عمیقی کشیدی
+ فکر نکنم الان زمان خوبی براش باشه
چند ثانیه توی سکوت گذشت که النا دوباره شروع به صحبت کرد
- اینجا قبلا اتاق پدرم بود
سرت رو سمتش چرخوندی
+ چه اتفاقی افتاد ؟
- فوت کرد . با وجود اختلافاتش با مادرم ، خیلی دوستش داشت و وقتی که از هم جدا شدن ، واقعا ناراحت بود . تا حدی که مشکل قلبی ای که داشت ، بدتر شد و آخرشم دووم نیورد
+ متاسفم
و به چشم هاش که قطره ای اشک ازشون چکیده بود نگاه کردی
انگار تازه به خودش اومده بود و اشکش رو پاک کرد
- مشکلی نیست ، این قضیه برای چند سال پیشه
و سمت در رفت
- من میرم غذا درست کنم . خیلی طول نمیکشه
و قبل اینکه از اتاق خارج بشه به چشم هات نگاه کرد
- راستی چشم های خاکستری قشنگی داری !
۸.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.