پارت : 6
پارت : 6
گریسون :نه چون منو یاد خودم میندازی هالا هم بخواب از ساعت پنج شروع به تمرین میکنیم
من:باشه
ساعت پنج صبح
گریسون :تق تق تق
من:باشه علان میام بیدارم
بعد رفتیم به سالن تمرین
گریسون :حالا که ابر قدرت هم داری باید روی اونا هم کار کنیم .
گریسون : تو چجوری اونموقع تبدیل شدی
من:خب اول لابد ذهنمو خالی کنم و بهش فکر کنم
گریسون :تمرکز لازمه
من:اها
گریسون :خیل خب حرف کافیه باید تمرین کنیم باید اول از همه بدنتو گرم کنی
1 ساعت بعد
من:هنوز گرم نشدم یک ساعته دارم میدوم
گریسون :انقدر غر نزن هنوز یه ساعت دیگه مونده بدو
من:هوا سرده نمیشه حدقل داخل
بدوم
گریسون :خیر
1 ساعت بود
گریسون :خیلخب بسه برو استراحت کن
من:چی اما گفتی بدوم تا گرم شم
گریسون :نیم ساعت استراحت کن و دوباره بدو این تمرینت تا 2 ماه اینده هست باید بدنت رو اماده کنی وقتی نمیتونی بجنگی بهتره فرار کنی
من:باشه
نیم ساعت بعد
ویو گریسون :بزار ببینم خودش داره تمرین میکنه یا نه
اره مث اینکه داره تمرین میکنه برف هم داره میاد
پایان ویو
گریسون:استراحت کردی
من:اره
گریسون :سردت نیست بدون کت امدی
من:نه خیلی خوشحالم اصلا اشکال نداره اگه سردم شه یا خسته شم
گریسون:اما تو همین علان داشتی غر میزدی
من:خیلی خوشحالم چون داره برف میاددد تاحالا برف ندیدم
گریسون :توی دنیای خودت برف وجود نداره
من:چرا هست ولی من داخل منطقه ی خیلی گرمی زندگی میکردم
گریسون :خیل خب باشه بدو
2 ساعت بعد
گریسون بسه بیا برو یه دوش بگیر و بعدش برو صبحانه بخور
به انجام کار ها
گریسون : برو بدو ولی ایندفعه 1 ساعت
یک ساعت دویدم و اصلا خسته نشدم
گریسون :دیدی قوی تر شدی دفعه ی اول با یک ساعت داشتی کلی غر میزدی دفعه ب دوم راحت تر بودی و الان هیچ مشکلی نداری
گریسون :فعلا تمرین امروز کافیه
چند ساعت بعد ناهار خوردم و دیدم هیچکی تو عمارت نیست فقط یه نفر بود که اونم قدمت کار بود
من:ام فرانسیس تو میدونی بقیه کجان
نکته «فرانسیس دوست خوب بروس وین و خدمتکار عمارت و درواقع همه کاره هست »
فرانسیس:ارباب و ارباب جوان به یه مهمونی که مجلل رفتن که همه ی ادم معروف ها اونجا هستن
من:اها اشکاش علان پیش مامان بابام بودم
من:اصن منم میرم بیرون
فرانسیس :ارباب گفت که اجازه ندم شما برید بیرون
من:خب داخل حیات هستم
فرانسیس :من هم با شما میام تا به وقت فرار نکنید
من:یعنی به من اعتماد نداری
فرانسیس :خیر ارباب جوان هزاران بار از عمارت فرار کرد و دیگه میدونم چیکار باید کنم
این داستان ادامه دارد
گریسون :نه چون منو یاد خودم میندازی هالا هم بخواب از ساعت پنج شروع به تمرین میکنیم
من:باشه
ساعت پنج صبح
گریسون :تق تق تق
من:باشه علان میام بیدارم
بعد رفتیم به سالن تمرین
گریسون :حالا که ابر قدرت هم داری باید روی اونا هم کار کنیم .
گریسون : تو چجوری اونموقع تبدیل شدی
من:خب اول لابد ذهنمو خالی کنم و بهش فکر کنم
گریسون :تمرکز لازمه
من:اها
گریسون :خیل خب حرف کافیه باید تمرین کنیم باید اول از همه بدنتو گرم کنی
1 ساعت بعد
من:هنوز گرم نشدم یک ساعته دارم میدوم
گریسون :انقدر غر نزن هنوز یه ساعت دیگه مونده بدو
من:هوا سرده نمیشه حدقل داخل
بدوم
گریسون :خیر
1 ساعت بود
گریسون :خیلخب بسه برو استراحت کن
من:چی اما گفتی بدوم تا گرم شم
گریسون :نیم ساعت استراحت کن و دوباره بدو این تمرینت تا 2 ماه اینده هست باید بدنت رو اماده کنی وقتی نمیتونی بجنگی بهتره فرار کنی
من:باشه
نیم ساعت بعد
ویو گریسون :بزار ببینم خودش داره تمرین میکنه یا نه
اره مث اینکه داره تمرین میکنه برف هم داره میاد
پایان ویو
گریسون:استراحت کردی
من:اره
گریسون :سردت نیست بدون کت امدی
من:نه خیلی خوشحالم اصلا اشکال نداره اگه سردم شه یا خسته شم
گریسون:اما تو همین علان داشتی غر میزدی
من:خیلی خوشحالم چون داره برف میاددد تاحالا برف ندیدم
گریسون :توی دنیای خودت برف وجود نداره
من:چرا هست ولی من داخل منطقه ی خیلی گرمی زندگی میکردم
گریسون :خیل خب باشه بدو
2 ساعت بعد
گریسون بسه بیا برو یه دوش بگیر و بعدش برو صبحانه بخور
به انجام کار ها
گریسون : برو بدو ولی ایندفعه 1 ساعت
یک ساعت دویدم و اصلا خسته نشدم
گریسون :دیدی قوی تر شدی دفعه ی اول با یک ساعت داشتی کلی غر میزدی دفعه ب دوم راحت تر بودی و الان هیچ مشکلی نداری
گریسون :فعلا تمرین امروز کافیه
چند ساعت بعد ناهار خوردم و دیدم هیچکی تو عمارت نیست فقط یه نفر بود که اونم قدمت کار بود
من:ام فرانسیس تو میدونی بقیه کجان
نکته «فرانسیس دوست خوب بروس وین و خدمتکار عمارت و درواقع همه کاره هست »
فرانسیس:ارباب و ارباب جوان به یه مهمونی که مجلل رفتن که همه ی ادم معروف ها اونجا هستن
من:اها اشکاش علان پیش مامان بابام بودم
من:اصن منم میرم بیرون
فرانسیس :ارباب گفت که اجازه ندم شما برید بیرون
من:خب داخل حیات هستم
فرانسیس :من هم با شما میام تا به وقت فرار نکنید
من:یعنی به من اعتماد نداری
فرانسیس :خیر ارباب جوان هزاران بار از عمارت فرار کرد و دیگه میدونم چیکار باید کنم
این داستان ادامه دارد
۵۳۲
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.