A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۷
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم .سریع آلارم رو قطع کردم که یک وقت کسی از صداش بیدار نشه. سریع از جام
بلند شدم و یک دست مانتو و شلوار ساده پوشیدم. کوله رو برداشتم و آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.
خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود. خیلی آروم در ورودی رو باز کردم و رفتم توی کوچه. شروع کردم به
دویدن همین که رسیدیم سر کوچه سارا رو دیدم ایستاده بود.
با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت :فکر
کردم پشیمون شدی.
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :من اگه حرفی میزنم پاش وایمیستم.
سارا لبخندی زد و گفت :خیلی خوب حالا باید منتظر باشیم تا بیان دنبالمون.
درست همون لحظه صدای بوق ماشینی توجهمون رو جلب کرد .وقتی برگشتم یک ون مشکی رو دیدم.
سارا خیلی خونسرد گفت :ا اومدن.
با دیدن ماشین ون ترسی توی بدنم افتاد. تازه فهمیدم میخوام چیکار کنم. یعنی واقعا کار من به جایی رسیده
که باید فرار کنم؟ سارا خیلی راحت رفت سمت ماشین و به منم اشاره کرد که دنبالش برم. پشت سر سارا راه
افتادم سمت ماشین .در ماشین باز شد .منو سارا وارد ماشین شدیم.
سارا سلام بلندی گفت اما من خیلی آروم
سلام کردم. توی ون دوتا مرد و حدود هفت تا دختر بودند. مرد ها با دیدن من لبخند کثیفی زدند. از خجالت
سرم رو انداختم پایین و همراه سارا رفتم روی یک صندلی نشستم.
سنگینی نگاه اون دو مرد رو همچنان حس میکردم. تا رسیدن به مقصد سرم رو به هیچ عنوان بلند نکردم .
ماشین ون جلوی یک خونه متوقف شد .همه از ماشین پیاده شدن. همراه با سارا رفتم پایین. جلوی در یک
زن به همراه دو مرد ایستاده بودند.
زن نگاهی به ما دخترا کرد و گفت :کوچک ترین اشتباهتون باعث میشه که
گیر بیفتین. پس مراقب رفتار هاتون باشین. اگه میخواین بی دردسر از مرز رد بشین هرچی که میگم گوش کنید.
بعد نگاه طولانی به من انداخت و گفت :تو باید اون تازه وارد باشی درسته؟
خیلی آروم گفتم:بله.
-اسمت چیه؟
-تارا...
#پارت۷
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم .سریع آلارم رو قطع کردم که یک وقت کسی از صداش بیدار نشه. سریع از جام
بلند شدم و یک دست مانتو و شلوار ساده پوشیدم. کوله رو برداشتم و آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.
خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود. خیلی آروم در ورودی رو باز کردم و رفتم توی کوچه. شروع کردم به
دویدن همین که رسیدیم سر کوچه سارا رو دیدم ایستاده بود.
با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت :فکر
کردم پشیمون شدی.
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :من اگه حرفی میزنم پاش وایمیستم.
سارا لبخندی زد و گفت :خیلی خوب حالا باید منتظر باشیم تا بیان دنبالمون.
درست همون لحظه صدای بوق ماشینی توجهمون رو جلب کرد .وقتی برگشتم یک ون مشکی رو دیدم.
سارا خیلی خونسرد گفت :ا اومدن.
با دیدن ماشین ون ترسی توی بدنم افتاد. تازه فهمیدم میخوام چیکار کنم. یعنی واقعا کار من به جایی رسیده
که باید فرار کنم؟ سارا خیلی راحت رفت سمت ماشین و به منم اشاره کرد که دنبالش برم. پشت سر سارا راه
افتادم سمت ماشین .در ماشین باز شد .منو سارا وارد ماشین شدیم.
سارا سلام بلندی گفت اما من خیلی آروم
سلام کردم. توی ون دوتا مرد و حدود هفت تا دختر بودند. مرد ها با دیدن من لبخند کثیفی زدند. از خجالت
سرم رو انداختم پایین و همراه سارا رفتم روی یک صندلی نشستم.
سنگینی نگاه اون دو مرد رو همچنان حس میکردم. تا رسیدن به مقصد سرم رو به هیچ عنوان بلند نکردم .
ماشین ون جلوی یک خونه متوقف شد .همه از ماشین پیاده شدن. همراه با سارا رفتم پایین. جلوی در یک
زن به همراه دو مرد ایستاده بودند.
زن نگاهی به ما دخترا کرد و گفت :کوچک ترین اشتباهتون باعث میشه که
گیر بیفتین. پس مراقب رفتار هاتون باشین. اگه میخواین بی دردسر از مرز رد بشین هرچی که میگم گوش کنید.
بعد نگاه طولانی به من انداخت و گفت :تو باید اون تازه وارد باشی درسته؟
خیلی آروم گفتم:بله.
-اسمت چیه؟
-تارا...
۱۳.۹k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.