➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑²¹
رفتیم بیست و یک؟وااو
سرم رو کج کردم با یه دستمال اشکام رو پاک کرد دیگه فهمیده بودم تقلا فایده ای نداره دوباره یه قاشق سوپ جلوی دهنم گرفت دلم نمیخواست از دست قاتل روحم چیزی بخورم سوپ ها رو گذاشت روی میز و رفت بیرون اشکام بند نمیومد فقط به بیرون خیره بودم و اشک میریختم برای اون خاطرات خوش دخترانه که دیگه تکرار نمیشن برای اون روح دخترانه که وحشیانه تکه پاره شد دیگه واقعا نمیتونستم گریه نکنم هوففف در باز شد و میسو وارد شد
_سلام دخترم
با دیدنش اشک از چشمام جاری شد نمیتونستم تکون بخورم میسو اومد پیشم بغلش کردم و عین چی گریه میکردم با صدای گرفته اسمش رو صدا میکردم دیگه به هق هق افتاده بودم میسو مثل یه مادر بغلم کرده بود و ازم میپرسید چرا گریه میکنم
_ارباب..
_چیشده عزیزم
_....من...من
_نفس عمیق بکش
یه نفس عمیق کشیدم
_میسو من
و دوباره اشکام سرازیر شد با تعجب بهم نگاه میکرد
_چی
_ارباب...من...نمیدونم چی بگمم
_نگو...چیزی که فکر میکنم
_میسووووو
_دخترممم
و دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ش
یه هفته میشد که تو عمارت بودم هر روز گوشه گیر تر افسرده تر ناراحت تر میشدم از اون شب دو شب دیگه هم پیش ارباب بودم دیگه حالم از ریختش بهم میخورد هر روز بیشتر و بیشتر ازش متنفر میشدم هر روز ضعیف تر میشدم حالم از خودم بهم میخورد احساساتم رو از دست داده بودم حالم از همه بهم میخورد انگار دیگه نباید کسی رو دوست داشته باشم من مجبورم عاشق ارباب باشم حالا دیگه مال اونم دیگه دلم نمیخواست نه خاله نه سئول نه سوبین رو ببینم فقط باعث ناراحتیشون میشدم هر روز ارباب میومد دیدنم و باهام حرف میزد هر روز هم بهش هیچ جوابی نمیدادم امروز حالم از روزای دیگه بدتر بود خیلی خیلی بدتر سرم تیر میکشید سرمو بسته بودم و تو تختم بودم که یهو میسو وارد اتاق شد
_سلام دخترم
با صدای گرفته ام گفتم
_سلام میسو
_ببین عزیزم قراره با ارباب بری یه مهمونی
بلند شدم و گفتم
_میسو من با اون مرتیکه زن باز هیجا نمیرم
خب...در چ حالید؟
کامنتاتون واقا خوشحالم میکنه🖤🤧
سرم رو کج کردم با یه دستمال اشکام رو پاک کرد دیگه فهمیده بودم تقلا فایده ای نداره دوباره یه قاشق سوپ جلوی دهنم گرفت دلم نمیخواست از دست قاتل روحم چیزی بخورم سوپ ها رو گذاشت روی میز و رفت بیرون اشکام بند نمیومد فقط به بیرون خیره بودم و اشک میریختم برای اون خاطرات خوش دخترانه که دیگه تکرار نمیشن برای اون روح دخترانه که وحشیانه تکه پاره شد دیگه واقعا نمیتونستم گریه نکنم هوففف در باز شد و میسو وارد شد
_سلام دخترم
با دیدنش اشک از چشمام جاری شد نمیتونستم تکون بخورم میسو اومد پیشم بغلش کردم و عین چی گریه میکردم با صدای گرفته اسمش رو صدا میکردم دیگه به هق هق افتاده بودم میسو مثل یه مادر بغلم کرده بود و ازم میپرسید چرا گریه میکنم
_ارباب..
_چیشده عزیزم
_....من...من
_نفس عمیق بکش
یه نفس عمیق کشیدم
_میسو من
و دوباره اشکام سرازیر شد با تعجب بهم نگاه میکرد
_چی
_ارباب...من...نمیدونم چی بگمم
_نگو...چیزی که فکر میکنم
_میسووووو
_دخترممم
و دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ش
یه هفته میشد که تو عمارت بودم هر روز گوشه گیر تر افسرده تر ناراحت تر میشدم از اون شب دو شب دیگه هم پیش ارباب بودم دیگه حالم از ریختش بهم میخورد هر روز بیشتر و بیشتر ازش متنفر میشدم هر روز ضعیف تر میشدم حالم از خودم بهم میخورد احساساتم رو از دست داده بودم حالم از همه بهم میخورد انگار دیگه نباید کسی رو دوست داشته باشم من مجبورم عاشق ارباب باشم حالا دیگه مال اونم دیگه دلم نمیخواست نه خاله نه سئول نه سوبین رو ببینم فقط باعث ناراحتیشون میشدم هر روز ارباب میومد دیدنم و باهام حرف میزد هر روز هم بهش هیچ جوابی نمیدادم امروز حالم از روزای دیگه بدتر بود خیلی خیلی بدتر سرم تیر میکشید سرمو بسته بودم و تو تختم بودم که یهو میسو وارد اتاق شد
_سلام دخترم
با صدای گرفته ام گفتم
_سلام میسو
_ببین عزیزم قراره با ارباب بری یه مهمونی
بلند شدم و گفتم
_میسو من با اون مرتیکه زن باز هیجا نمیرم
خب...در چ حالید؟
کامنتاتون واقا خوشحالم میکنه🖤🤧
۳۴.۰k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.