"پشیمونم"p12
یک هفته از زمان استخدامم تو شرکت گذشته بود و همچی خیلی سریع داشت پیش میرفت و این قضیه خیلی برام مشکوک و عجیب بود ، تو این مدت جونگکوک هم ندیده بودم که برام جای شکر داشت!
پشت میز نشسته بودم و درحال مرتب کردن پرونده هایی بودم که ازشون هیچی سر نمیاوردم .. یه پلیس چه به منشی گری آخه! از افکارم یه خندهیی کردم که با یه صدایی سرم بلند شد.
_چی باعث شده که این مدلی بخندی؟
جونسون بود که سریع از جام پاشدم و جلوش یه تعظیمی کردم و گفتم: "ببخشید متوجه حضورتون نشدم"
دستشو به یه ور تکون داد به عنوان اینکه "مهم نیست" و گفت: "پرونده هارو جمع کن بریم عمارت من بقیه کار هارو اونجا انجام میدیم"
با تعجب از حرفش یه نگاهی به ساعت کردم ، ساعت ۸ نیم شب بود .. من تا الانشم اضافه کاری مونده بودم الان انتظار داشت قبول کنم؟
_ببخشید ولی ساعت ۸ و نیمه ، درست نیست من این موقعه شب مزاحم شما بشم!
یه نگاهی بهم کرد و راهشو کشید رفت ، همونطوری که میرفت گفت: "تو پارکینگ منتظرتم"
با این کارش حرصی شدم دلم میخواست لیوان رو میزمُ بزنم تو فرق سرش ولی حیف! چاره ای نداشتم باید میرفتم اما میتونستم از این فرصت استفاده کنم ، زود گوشیمو برداشتم و برای درن آدرس عمارت جونسون رو فرستادم.
آدرسشو خوب میدونستم کجاست ، چون همین چند روز پیش به همین بهونه رفتم اونجا ! یه راهرو که به یه جایی میرسید نظرمو به خودش جلب کرد و این شاید بهترین فرصت برای تفتیش اونجا بود!
بعد از اینکه آدرس رو برای درن فرستادم زیرش نوشتم: "از گاوصندوقِ کنار میزم اسلحه و کارت نشانِ پلیسمو بیار"
"و خودت هم مسلح باش! خودت تنها بیای بسه"
و بعد از سند کردن پیام ها رفتم سمت پارکینگ..
وقتی از ماشین پیاده شدیم با چشم های گشاد شده به دوروبر نگاه میکردم ، پس نگهبان ها کجان؟ .. وارد عمارتم که شدیم دیدم اونجا خدمتکارها هم نیستن با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: "دفعه پیش که اومدم اینجا کلی نگهبان و خدمتکار بودن پس الان کجان؟"
دستشو کرد تو جیبش و برگشت بهم نگاه کرد و گفت: " یه روز تو هفته مرخصی دارن"
آره راست میگفت همشون تو یه روز میرن یللی تللی و عمارت به این بزرگی رو ول میکنن ، بچه داره خر میکنه انگار!
_آره جون عمت!(زیر لبی)
راهمو کشیدم رفتم ، وسط عمارت واستادم و یکم گیج به دور و بر نگاه میکردم .. یعنی چی تو سرشه؟
آروم دستاش از پشت دورم حلقه شد ، سرشو اورد جای گردنم و آروم زمزمه کرد: "امشبو بیا استراحت کنیم مادمازل"
چشام از ترس و استرس چهار تا شد که زود با دستام دستاشو از دور کمرم باز کردم و برگشتم طرفش و یکی دو قدم رفتم عقب .. با پته مته گفتم: "چیزه .. بهتره اول من برم .. یه قهوه درست کنم"
و زود با قدم های محکم رفتم سمت اشپر خونه ، وقتی داخل شدم تکیه دادم به دیوار و دستمو رو قلبم گذاشتم و تند تند نفس میکشیدم .
_مرتیکهی اشغال!
بعد از درست کردن قهوه ها از توی جیبم پودر بیهوشی رو در اوردم و یکم ریختم توی قهوه و آروم با انگشت بهم زدمش.
قهوه هارو گذاشتم رو میز و رو به روش روی مبل نشستم.
_بخورین تا داغه!
قهوه رو آروم برداشت و دستاشو دورش گرفت تا گرمی رو حس کنه ، آروم آروم سر کشید و بعد از خوردن گذاشت روی میز .. میدونستم یکم زمان میبره تا دارو اثر کنه برای همین رفتم کنارش رو مبل نشستم و دستامو گذاشتم رو شونش
_گفتی بهتره یکم استراحت کنیم
_پس بیا همین کارو کنیم!
دستامو رو گردنش کشیدم و هلش دادم که افتاده افتاد رو مبل که روش خیمه زدم و آروم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنش ، بعد از در آوردن پیرهنش باز بدن هوش از برش برام نمایان شد .. واقعا حیف که این بدن مال این بشر بود!
رفتم سمت گردنش و آروم با لبام با پوستش بازی میکردم به جز این کار دیگه نمیتونستم با این کثافت کار دیگه ای کنم .. همین کارم برای خودم چندش بود چون اون مرد جونسون بود!
متوجه شدم که بی هوش شده که زود بلند شدم و واستام ، بهش یه نگاهی کردم و یه تف کردم رو صورتش.
_آدم هایی مثل تو باید بمیرن.(زیر لبی)
با صدا در اومدن گوشیم نگاهمو ازش گرفتم ، درن بود انگار رسیده بود .. اروم رفتم سمت در عمارت و بازش کردم که درن داخل شد ، انگشتمو گرفتم جلوی دهنم.
_آروم! .. اوردیش؟
اسلحه رو از دور کمرش در اورد و گرفت سمتم
_بگیرش.
ازش گرفتم و گفتم: "توهم اسلحه رو در بیار و گارد بگیر بیا دنبالم"
اسلحه رو در اورد و دو تایی گارد گرفتیم و آروم آروم قدم برمیداشتیم ، با انگشتم به یک طرف راهرو اشاره کردم .
پشت میز نشسته بودم و درحال مرتب کردن پرونده هایی بودم که ازشون هیچی سر نمیاوردم .. یه پلیس چه به منشی گری آخه! از افکارم یه خندهیی کردم که با یه صدایی سرم بلند شد.
_چی باعث شده که این مدلی بخندی؟
جونسون بود که سریع از جام پاشدم و جلوش یه تعظیمی کردم و گفتم: "ببخشید متوجه حضورتون نشدم"
دستشو به یه ور تکون داد به عنوان اینکه "مهم نیست" و گفت: "پرونده هارو جمع کن بریم عمارت من بقیه کار هارو اونجا انجام میدیم"
با تعجب از حرفش یه نگاهی به ساعت کردم ، ساعت ۸ نیم شب بود .. من تا الانشم اضافه کاری مونده بودم الان انتظار داشت قبول کنم؟
_ببخشید ولی ساعت ۸ و نیمه ، درست نیست من این موقعه شب مزاحم شما بشم!
یه نگاهی بهم کرد و راهشو کشید رفت ، همونطوری که میرفت گفت: "تو پارکینگ منتظرتم"
با این کارش حرصی شدم دلم میخواست لیوان رو میزمُ بزنم تو فرق سرش ولی حیف! چاره ای نداشتم باید میرفتم اما میتونستم از این فرصت استفاده کنم ، زود گوشیمو برداشتم و برای درن آدرس عمارت جونسون رو فرستادم.
آدرسشو خوب میدونستم کجاست ، چون همین چند روز پیش به همین بهونه رفتم اونجا ! یه راهرو که به یه جایی میرسید نظرمو به خودش جلب کرد و این شاید بهترین فرصت برای تفتیش اونجا بود!
بعد از اینکه آدرس رو برای درن فرستادم زیرش نوشتم: "از گاوصندوقِ کنار میزم اسلحه و کارت نشانِ پلیسمو بیار"
"و خودت هم مسلح باش! خودت تنها بیای بسه"
و بعد از سند کردن پیام ها رفتم سمت پارکینگ..
وقتی از ماشین پیاده شدیم با چشم های گشاد شده به دوروبر نگاه میکردم ، پس نگهبان ها کجان؟ .. وارد عمارتم که شدیم دیدم اونجا خدمتکارها هم نیستن با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: "دفعه پیش که اومدم اینجا کلی نگهبان و خدمتکار بودن پس الان کجان؟"
دستشو کرد تو جیبش و برگشت بهم نگاه کرد و گفت: " یه روز تو هفته مرخصی دارن"
آره راست میگفت همشون تو یه روز میرن یللی تللی و عمارت به این بزرگی رو ول میکنن ، بچه داره خر میکنه انگار!
_آره جون عمت!(زیر لبی)
راهمو کشیدم رفتم ، وسط عمارت واستادم و یکم گیج به دور و بر نگاه میکردم .. یعنی چی تو سرشه؟
آروم دستاش از پشت دورم حلقه شد ، سرشو اورد جای گردنم و آروم زمزمه کرد: "امشبو بیا استراحت کنیم مادمازل"
چشام از ترس و استرس چهار تا شد که زود با دستام دستاشو از دور کمرم باز کردم و برگشتم طرفش و یکی دو قدم رفتم عقب .. با پته مته گفتم: "چیزه .. بهتره اول من برم .. یه قهوه درست کنم"
و زود با قدم های محکم رفتم سمت اشپر خونه ، وقتی داخل شدم تکیه دادم به دیوار و دستمو رو قلبم گذاشتم و تند تند نفس میکشیدم .
_مرتیکهی اشغال!
بعد از درست کردن قهوه ها از توی جیبم پودر بیهوشی رو در اوردم و یکم ریختم توی قهوه و آروم با انگشت بهم زدمش.
قهوه هارو گذاشتم رو میز و رو به روش روی مبل نشستم.
_بخورین تا داغه!
قهوه رو آروم برداشت و دستاشو دورش گرفت تا گرمی رو حس کنه ، آروم آروم سر کشید و بعد از خوردن گذاشت روی میز .. میدونستم یکم زمان میبره تا دارو اثر کنه برای همین رفتم کنارش رو مبل نشستم و دستامو گذاشتم رو شونش
_گفتی بهتره یکم استراحت کنیم
_پس بیا همین کارو کنیم!
دستامو رو گردنش کشیدم و هلش دادم که افتاده افتاد رو مبل که روش خیمه زدم و آروم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنش ، بعد از در آوردن پیرهنش باز بدن هوش از برش برام نمایان شد .. واقعا حیف که این بدن مال این بشر بود!
رفتم سمت گردنش و آروم با لبام با پوستش بازی میکردم به جز این کار دیگه نمیتونستم با این کثافت کار دیگه ای کنم .. همین کارم برای خودم چندش بود چون اون مرد جونسون بود!
متوجه شدم که بی هوش شده که زود بلند شدم و واستام ، بهش یه نگاهی کردم و یه تف کردم رو صورتش.
_آدم هایی مثل تو باید بمیرن.(زیر لبی)
با صدا در اومدن گوشیم نگاهمو ازش گرفتم ، درن بود انگار رسیده بود .. اروم رفتم سمت در عمارت و بازش کردم که درن داخل شد ، انگشتمو گرفتم جلوی دهنم.
_آروم! .. اوردیش؟
اسلحه رو از دور کمرش در اورد و گرفت سمتم
_بگیرش.
ازش گرفتم و گفتم: "توهم اسلحه رو در بیار و گارد بگیر بیا دنبالم"
اسلحه رو در اورد و دو تایی گارد گرفتیم و آروم آروم قدم برمیداشتیم ، با انگشتم به یک طرف راهرو اشاره کردم .
۱۳.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.