گیتا: خب..خب هوووف چند سال پیش وقتی من شیش سالم بود و ا/ت
گیتا: خب..خب هوووف چند سال پیش وقتی من شیش سالم بود و ا/ت هشت سال دوست های خوبی بودیم ی خواهر داشتم ب ا/ت خیلی حسادت میکرد برای همین به جای من رفت پیش ا/ت و کاری کرد از من متنفر بشه من تنها دوستم ا/ت بود برای همین محبت کردن خواهش کردم و جرعت نداشتم من همیشه از دور نگاهش میکردم ازدور تویذهنم باهاش بازی میکردم توی رویای خودم بود تا اینکه وقتی بزرگشدم تونستم از درونگرا بودن خودم رو در بیاری هیچ وقت جرعتنکردم بیام پیش ا/ت و واقعیت رو بهش بگم من..من معذرت میخوام
ا/ت: پچماممممممم تو همووووون گیتا خودمونی دختر چه خوشگل شدی از اول هممیدونستمکار اون خواهر پیتیارت بود مهم نیس
چون بغلم نشسته بود محکممم بغلش کردم
پرش به صبح
تهیونگ: چشمام رو باز کردم با ماریانا رو به رو شدم اون الان مال منه پس منم باید جشن عروسی بگیرم برای همین آروم پاشدم رفتم حموم و نامه نوشتم براش رفتم بیرون تا به جونگکوک و لوسیفربگم و وسایل عروسی زو آماده کنیم دخترا خبر نداشتن و میخواستیم عروسی به باحال ترین حالت ممکن باشه با پسرا رفتیم بیرون به لی لی و نازنین سپردیم دخترا رو ببرن بیرون از ساعت نه صبح رفتن بیرون ساعت ده شباومدن خونه ک با دستمال چشمشون رو بستیم و بردیمشون توی اتاقشون خودمون لباسا رو تنشون کردیم و موهاشون رو درست کردیم اصلا ی چیزی برگریزون بنده خداها نمیدونستم چیکار کنن
جونگکوک: هعییی ا/تتت اون وری نرو بیا اینجا اینجا بشین اینجا حق باز کردم چشمت رو نداری دستمال رو باز کردم شروع کردم به آرایش کردم ا/ت دختر زیبایی بود و لازمنبود آرایش زیادی بشه موهاش هم ک پسرونه ولی خوب توی این یک سال نزده بود و تا زیر شونش اومد بود
خب خب باز کن
ا/ت: چشمام رو باز کردم کوک رو با کت شلوار دیدم و خودم رو از توی آینه دیدم لباس عروسکوک حلقه ای رو دستم کرد
و بعدش لبش رو گذاشت روی لبم ولی بعد چند ثانیه برداشت
جونگکوک: بزار واسه شب...
پایان💙🦋
امیدارم خوشتون اومده باشه داستان بعدی به شدت خفنه👑
ا/ت: پچماممممممم تو همووووون گیتا خودمونی دختر چه خوشگل شدی از اول هممیدونستمکار اون خواهر پیتیارت بود مهم نیس
چون بغلم نشسته بود محکممم بغلش کردم
پرش به صبح
تهیونگ: چشمام رو باز کردم با ماریانا رو به رو شدم اون الان مال منه پس منم باید جشن عروسی بگیرم برای همین آروم پاشدم رفتم حموم و نامه نوشتم براش رفتم بیرون تا به جونگکوک و لوسیفربگم و وسایل عروسی زو آماده کنیم دخترا خبر نداشتن و میخواستیم عروسی به باحال ترین حالت ممکن باشه با پسرا رفتیم بیرون به لی لی و نازنین سپردیم دخترا رو ببرن بیرون از ساعت نه صبح رفتن بیرون ساعت ده شباومدن خونه ک با دستمال چشمشون رو بستیم و بردیمشون توی اتاقشون خودمون لباسا رو تنشون کردیم و موهاشون رو درست کردیم اصلا ی چیزی برگریزون بنده خداها نمیدونستم چیکار کنن
جونگکوک: هعییی ا/تتت اون وری نرو بیا اینجا اینجا بشین اینجا حق باز کردم چشمت رو نداری دستمال رو باز کردم شروع کردم به آرایش کردم ا/ت دختر زیبایی بود و لازمنبود آرایش زیادی بشه موهاش هم ک پسرونه ولی خوب توی این یک سال نزده بود و تا زیر شونش اومد بود
خب خب باز کن
ا/ت: چشمام رو باز کردم کوک رو با کت شلوار دیدم و خودم رو از توی آینه دیدم لباس عروسکوک حلقه ای رو دستم کرد
و بعدش لبش رو گذاشت روی لبم ولی بعد چند ثانیه برداشت
جونگکوک: بزار واسه شب...
پایان💙🦋
امیدارم خوشتون اومده باشه داستان بعدی به شدت خفنه👑
۹.۲k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.