ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
𝑝𝑎𝑟𝑡..9
+مـ..من..خب...راستش
_تو چی؟
+من خوابم میاد میرم بخوابم
_هییی وایسا جوابمو ندادی
ویو هایون
صداشونو میشنیدم...سردرد شدیدی گرفتم
نمیخوام بلایی سر تهیونگ بیارن باید ازش دور میشدم سربازای اون کتاب لعنتی قطعا امتحانش میکنن
+منو ببخش...دوست دارم
ویو تهیونگ
بغض تو چشماش باعث شد قلبم بلرزه
دستشو گرفتم و محکم بغلش کردم
+تـ...تهیونگ باید برم
_کجا بری؟چیشده؟
+بعدا متوجه میشی فقط میتونم ازت معذرت خواهی کنم بابت همه عذاب هایی که قراره بکشی
_صبر کن داری چی میگی؟...من هیچی نمیفهمم
دوباره اون نور قرمز ظاهر شد و هایون رو با خودش برد...من چرا اینجوری شدم؟
چرا با رفتنش ناراحت شدم؟ چرا نگران اینم که بلایی سرش بیاد؟ من چم شده.
نکنه...ا..اون داشت حقیقتو میگفت
من نیمه دیگه و معکوس اونم...به خاطر همینه الان حس ناامنی بهم دست داده
همزمان با ناپدید شدن هایون یه در روبه روم باز شد و دونفر با لباس ها و ریش های بلند سفید به سمتم اومدنو بازومو گرفتن
•باید بریم
_کـ...کجا؟ شما کی هستین؟
•ما نگهبانان کتاب زندگی ایم...کمتر حرف بزن تا زنده بمونی
هلم دادن به طرف در...
خدایا اینجا چخبره؟...کتاب زندگی دیگه چه کوفتیه؟
سردرگم و ترسیده پامو گذاشتم و وارد شدم
از شدت زیادی نور چشامو روی هم فشار دادم..وقتی بازشون کردم با چیزی که دیدم چشام اندازه ی گردو شد
به نظرتون پسرمون چی دیده؟ 🤨
شرط: ۲٠..لایک♡...15کامنت❤🍊
𝑝𝑎𝑟𝑡..9
+مـ..من..خب...راستش
_تو چی؟
+من خوابم میاد میرم بخوابم
_هییی وایسا جوابمو ندادی
ویو هایون
صداشونو میشنیدم...سردرد شدیدی گرفتم
نمیخوام بلایی سر تهیونگ بیارن باید ازش دور میشدم سربازای اون کتاب لعنتی قطعا امتحانش میکنن
+منو ببخش...دوست دارم
ویو تهیونگ
بغض تو چشماش باعث شد قلبم بلرزه
دستشو گرفتم و محکم بغلش کردم
+تـ...تهیونگ باید برم
_کجا بری؟چیشده؟
+بعدا متوجه میشی فقط میتونم ازت معذرت خواهی کنم بابت همه عذاب هایی که قراره بکشی
_صبر کن داری چی میگی؟...من هیچی نمیفهمم
دوباره اون نور قرمز ظاهر شد و هایون رو با خودش برد...من چرا اینجوری شدم؟
چرا با رفتنش ناراحت شدم؟ چرا نگران اینم که بلایی سرش بیاد؟ من چم شده.
نکنه...ا..اون داشت حقیقتو میگفت
من نیمه دیگه و معکوس اونم...به خاطر همینه الان حس ناامنی بهم دست داده
همزمان با ناپدید شدن هایون یه در روبه روم باز شد و دونفر با لباس ها و ریش های بلند سفید به سمتم اومدنو بازومو گرفتن
•باید بریم
_کـ...کجا؟ شما کی هستین؟
•ما نگهبانان کتاب زندگی ایم...کمتر حرف بزن تا زنده بمونی
هلم دادن به طرف در...
خدایا اینجا چخبره؟...کتاب زندگی دیگه چه کوفتیه؟
سردرگم و ترسیده پامو گذاشتم و وارد شدم
از شدت زیادی نور چشامو روی هم فشار دادم..وقتی بازشون کردم با چیزی که دیدم چشام اندازه ی گردو شد
به نظرتون پسرمون چی دیده؟ 🤨
شرط: ۲٠..لایک♡...15کامنت❤🍊
۱۱.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.